-
شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۰۰ ق.ظ
-
۱۰۴
«مجید جابری» زاده کشور عراق بود که در جریان دفاع مقدس با رزمندگان ایرانی به میدان جنگ رفت و به شهادت رسید.
«نجم» سال ۱۳۴۶ در خانوادهای شیعه در شهر واسط عراق به دنیا آمد، مادرش اسم او را نجم به معنای ستاره همیشه زنده گذاشت. اگرچه بعدها او را در جبهه مجید صدا کردند. ۱۲ ساله بود که صدام در جایتی دیگر صدها خانواده عرب ایرانی تبار ساکن عراق را از آن کشور اخراج و آواره کرد. به همین واسطه خانواده جابری به ایران اسلامی که به تازگی با رهبری امام خمینی (ره) رژیم شاه را سرنگون کرده بود مهاجرت کردند.
ابتدا مدتی را در اردوگاه مهاجرین در جهرم ساکن شدند، دراین مدت مجید که به زبان فارسی مسلط شده بود به عنوان مترجم با مسوولین ایرانی و مهاجرین عراقی برای برقرار ارتباط بین آنان کمک میکرد. در همین زمان با وجود همه سختیها و از دست دادن پدر طبق سفارش حضرت امام خمینی (ره) برای همکاری با بسیج مستضعفین به این نهاد انقلابی پیوست و پس از گذراندن آموزشهای لازم به جبهه جنگ اعزام شد. مدتی بعد خانواده جابری از اردوگاه جهرم به اردکان و سپس به یزد نقل مکان کردند. مجید با احساس مسوولیتی که داشت در ارتباط با دفاع مقدس به همکاری با جهادسازندگی یزد پرداخت و پس از کار با لودر همکاریش را با جبهه ادامه داد تا اینکه در مهر سال ۱۳۶۲ پس از چندین نوبت اعزام به جبهه که در حدود ۹ ماه بود در منطقه عملیاتی سومار حین کار با لودر مورد اصابت ترکش خمپاره دشمن قرار گرفت و از ناحیه نخاع به شدت آسیب دید. بعد از آن به مدت ۹ ماه در بیمارستانهای تهران و یزد بستری شد تا اینکه در پنجم تیر سال ۱۳۶۲ به شهادت رسید.
مادرش تعریف میکرد: «مجید بسیار اهل نماز و قرآن بود، به نماز اول وقت اهمیت میداد و همه اطرافیان را به آن سفارش میکرد. حتی روزی که میخواست برای آخرین بار به جبهه اعزام شود زودتر از همه از خواب برخاست، نمازش را خواند و گفت من میخواهم به منطقه بروم، تو برای من و برای پیروزی اسلام دعا کن. آن روز صورتش را بوسیدم و برایش دعا کردم. آرزوی او پیروزی اسلام و شکست کفر بود. او از همان کودکی به امام حسین ارادت خاصی داشت. محرم لباس مشکی میپوشید و پارچه مشکی که روی آن یا حسین نوشته بود به سر میبست و با زنجیر کوچکی که داشت به جمع عزاداران حسینی میپیوست.»
مادر شهید درباره آخرین اعزام فرزندش اینطور گفت: «آخرین بار که میخواست به جبهه برود روز عاشورا بود، گفتم مادر صبر کن تا مراسم عاشورا تمام شود. گفت نه، ساعت اعزام الان هست و باید بروم. دست در گردن من انداخت و مرا بوسید و گفت برای پیروزی اسلام دعا کن و، چون حضرت زینب سلام الله علیها باش. سفارش برادرهایش را هم به من کرد که با افراد ناباب رفت و آمد نداشته باشند و به من گفت اگر شهید شدم ناراحت نشوید. او رفت و بعد از مدتی پیکر مجروحش را آوردند. حدود ۹ ماه دنبال درمانش بودیم تا اینکه روز آخر یکی از همسایهها خبر آورد که پسرت در بیمارستان سراغ تو را گیرد. با عجله به بیمارستان رفتم. او مرا در بغل گرفت و شروع به گریه کرد. فهمیدم که حال فرزندم خوب نیست. گفتم صبر کن، من الان به یکی از فامیلها که اطراف بیمارستان زندگی میکند خبر میدهم. اما وقتی بالای سر بچهام بازگشتیم روحش به پرواز درآمده بود و پیکر مجروحش را در عالم خاکی رها کرده بود.»
منبع: دفاع پرس