من همان شهیدِ قبر وسطی در بوستان نهج‌البلاغه هستم!

  • ۸۴

 زندگی و شهادت هر شهیدی ناگفته‌های زیادی دارد که دل‌های عاشقان را مشتاق شنیدن می‌کند.

 باید با گوش دل پای حرف‌های شهدا نشست و نکات زندگی‌شان را رمزگشایی کرد. شهید حمیدرضا ملاحسنی یکی از شهدایی است که زندگی او از بدو تولد تا حضور در جبهه‌های دفاع مقدس و حتی پس از شهادت نیز نکات جالبی دربر دارد.


حمیدرضا که در سال‌های جوانی عازم جبهه شده بود، در ۱۸ سالگی شهد شیرین شهادت را نوشید. وی نخستین بار در سال ۱۳۶۱ در عملیات والفجر مقدماتی در معیت لشکر ۲۷ محمد رسول‌الله (ص) در منطقه عمومی فکه حضور یافت. وجودش پاک و سرشار از بندگی خدا بود. در اوج جوانی تنها به جهاد در راه خدا فکر می‌کرد و آرزویش شهادت در این راه بود.


وقتی یک سال بعد می‌خواست عازم جبهه شود در وصیتنامه‌اش چنین نوشت: «اگر جسمی ناتوان از من باقی ماند که امید آن کم است، آن را در کربلای ایران یعنی بهشت‌زهرا (س) دفن کنید و اگر جسمی برای شما نیامد این را بدانید که فاطمه زهرا (س) و امام زمان (عج) بالای سر ما می‌آیند و ما تنها نیستیم.» خود را آماده شهادت کرده بود و می‌دانست که در این اعزام به آنچه از خدا می‌خواهد، می‌رسد. به اذعان خانواده آن روزها نزدیک غروب آفتاب به مسجد می‌رفت و حدود دو تا سه ساعت به عبادت و راز و نیاز می‌پرداخت؛ برای حمیدرضا مسلم بود که به شهادت می‌رسد.


خواهر شهید توضیح می‌دهد دفعه آخر که شهید حمیدرضا می‌خواست به جبهه اعزام شود، گفت: «از شما و مادر راضی نیستم اگر پشت من آیت‌الکرسی بخوانید تا من باز هم از جبهه به منزل برگردم زیرا همرزمانم که جوار من بودند به شهادت می‌رسند ولی من به شهادت نمی‌رسم.» همچنین شهید در نامه‌ای که ۱۰ روز قبل از شهادتش به مادر می‌نویسد در بالای نامه این‌گونه می‌نویسد: «آخرین نامه»؛ وی در این نامه نوشته بود: «مادر من را ببخشید که لباس‌های داخل ساک- که از منطقه برای شما می‌آید- تمیز نیست، من وقت نکردم آن‌ها را بشویم.»


شهید ملاحسنی در آبان سال ۶۲ برای انجام «عملیات والفجر ۴» عازم مناطق عملیاتی پنجوین شد. در این عملیات به شهادت رسید و پیکرش مفقود شد. کسی هیچ خبری از او نداشت. پدر حمیدرضا برای گرفتن خبر به منطقه عملیاتی رفت و به شهید همت گفت: از حمید هیچ خبری نیست. شهید همت نیز پاسخ داد که گم شده و در ادامه به پدر شهید گفت: «یقیناً حمیدرضا شهید شده، چون حالات و روحیه خاصی پیدا کرده بود.»
خانواده سال‌ها منتظر خبری از حمیدرضا ماندند، اما خبری نیامد. وقتی خانواده تصمیم گرفتند قبری نمادین برای حمیدرضا بگیرند، به خواب برادرش آمد و توصیه کرد که قبر نگیرید!


بعدها خواهر شهید سر مزار شهید احمد پلارک (از شهدای گردان عمّار) روی قابی عکس برادرش را می‌بیند و متوجه رفاقت شهید پلارک و برادرش می‌شود. این خواهر شهید اوایل سال ۸۹ سر مزار شهید پلارک حاضر می‌شود و او را به مادرش حضرت زهرا (س) قسم می‌دهد و می‌گوید: «شهید پلارک می‌دانم مقام بالایی داری؛ به حمیدرضا بگو به خواب من بیاید؛ از او هیچ خبری نداریم. سلام من را به حمیدرضا برسانید.»


چند روز بعد از این درخواست خواهر خواب برادرش را می‌بینید. خواهر شهید درباره این رؤیای صادقه می‌گوید: خواب دیدم جمعیت خیلی زیادی از خیابان سردار جنگل عبور می‌کنند؛ صدای حمید را شنیدم که گفت: «آبجی! به‎اذن خداوند، تمام این تعداد را شفاعت می‌کنم». گفتم: «دلیلش چیست؟ تو چرا این تعداد را شفاعت می‌کنی؟» گفت: «تمام این افراد برای تشییع جنازه من آمده‌اند». یک مردی هم از آن کنار عبور می‌کرد و داخل جمعیت نیامد، حمیدرضا گفت: «آبجی! این آقا را هم شفاعت می‌کنم.»


در همان روزها سه شهید گمنام را در بوستان نهج‌البلاغه به خاک می‌سپارند. یکی از بستگان در رؤیایی صادقه خواب شهید را می‌بیند که می‌گوید: «من همان شهید قبر وسطی بوستان نهج‌البلاغه هستم.» وقتی که خانواده سر مزار حاضر می‌شوند می‌بینند که روی سنگ مزار نوشته شده: «شهید ۱۸ ساله، محل شهادت منطقه پنجوین در عملیات والفجر ۴» پس از بررسی و یافتن همرزمان شهید و جویای نحوه شهادت او قبر شهید مورد تأیید واقع می‌شود. شهید حمیدرضا ملاحسنی پس از ۲۷ سال به میهن بازمی‌گردد و خانواده‌اش مزارش را پیدا می‌کنند.

منبع: روزنامه جوان

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
hansen_html_code