ناگفته هایی از خاطرات زندگی سردار رشید حاج صادق آهنگران/ ماجرای جالب خواستگاری صادق آهنگران از همسرش

  • ۵۹۶
مصاحبه ای که در مقابل دیدگان شما قرار دارد برشی از کتاب «حوالی صدا» است که حاصل گفت و شنود خاطره نگار از زندگی سردار رشید حاج صادق آهنگران می باشد که توسط حجت الاسلام دکتر محمد مهدی بهداروند تدوین گردیده و به زودی توسط انتشارات مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس منتشر و رونمایی می گردد.

حاج صادق آهنگران و حجت الاسلام دکتر محمد مهدی بهداروند

در این بخش از کتاب حاج صادق آهنگران و سرکار خانم مرضیه اصفهانی الاصل به بیان خاطرات خود در ایام قبل و بعد از انقلاب اسلامی و بیان ابعاد شخصیتی و اخلاقی یکدیگر در زندگی مشترک می پردازند که این خاطرات برای نخستین بار بیان و منتشر و تقدیم نظر خوانندگان می شود.

بهداروند: خودتان را چگونه معرفی می‌کنید؟

خانم اصفهانی(همسر حاج صادق آهنگران): من مرضیه اصفهانی الاصل متولد دوازدهم شهریور سال 43 در اهواز هستم خانواده ما 9 نفرند که 8 دختر و یک پسر هستند. من فرزند ششم خانواده هستم.

خانواده ما کاملاً مذهبی و سنتی هستند و از اوایل آشنا با معارف و احکام اسلامی بودند مادرم از همان اول مقید به مسائل شرعی بودند و ما را به حجاب و مجالس روضه اهل‌بیت می‌برد که شاکله اخلاقی و رفتاری ما حاصل این روحیه بوده است.

زمانی که هفت سالم بود در جلسات قرآن و احکام شرکت می‌کردم که این حاصل تربیت مادرمان بود. من و خواهرهایم حسب الامر مادرم مقید بودیم در این جلسات شرکت کنیم و خیلی هم استفاده می‌بردیم. دوران تحصیلات راهنمایی‌ام مصادف با دوران انقلاب اسلامی شد که به همراه خواهرها و برادرم مانند همه مردم در تظاهرات و فعالیت‌های اجتماعی بر علیه رژیم شرکت می‌کردیم. روزهای خوبی بود و لذت و شیرینی آن را هنوز حس می‌کنم.

در سن 14 سالگی ایران اسلامی به رهبری امام خمینی در 22 بهمن 1357 به پیروزی رسید و فضای سیاسی اجتماعی فرهنگی جامعه و مردم ایران بکلی عوض شد.

در آن زمان پخش اعلامیه‌های امام خمینی و مطالعه کتب و بیانیه‌های سیاسی گروه‌ها، کار اصلی من بود. قصد داشتم با مطالعه، رشد علمی و سیاسی‌ام را بالا ببرم و پیرامون فضای اطرافم اطلاعات خوبی را داشته باشم. یکی از کارهایم در آن زمان جذب دختران جوان جهت جلسات مذهبی و ایدئولوژیک بود که تا به امروز آنها از دوستان خوب و صمیمی من شده‌اند.

خانواده ما اصالتاً اهل خوزستان هستند ولی فکر می‌کنم اجداد ما اهل اصفهان باشند. تمام اقوام و فامیل ما در اهواز زندگی می‌کنند.

پدرم در ابتدا شغل گندم‌فروشی را داشت. او گندم افرادی را که اهل زراعت بودند می‌خرید و در مغازه‌اش به دیگران می‌فروخت. در سال 1349 وقتی سیل عظیمی به خوزستان آمد و خیلی خسارت ببار آورد زمین‌های کشاورزی دچار خسران و خسارت شدند و گندمی بدست نیامد. پدرم در این موقعیت قید گندم فروشی را زد و سراغ کاردیگری رفت. او مدتی بعد به انبارداری وسایل برقی، نزد یکی از اقوامش مشغول شد.

محله تولد من خیابان خسروی بود که از اول زندگی‌ام تا زمان ازدواج با حاج صادق تغییری نکرد. خانه ما کنار شط و رودخانه کارون بود که عصرها حال و هوای خاصی داشت. گاهی که از پشت بام در وقت مغرب که خورشید در حال غروب بود به رودخانه کارون نگاه می‌کردم حس و حال دیگری پیدا می‌کردم. کارون واژه‌ای است که در تمام لحظات زندگی و فعالیت-های من حضور جدی و محسوس دارد. من و حاج صادق البته قبل از این که ازدواج نمائیم، فامیلی نسبی داشتیم یعنی خواهر بزرگم همسر عموی ایشان (حاج حسن) بود. البته پدر حاج صادق و پدرم در زمان دوران مدرسه هم کلاس بودند و همدیگر را می‌شناختند و باهم دوست و رفیق بودند.

اولین فعالیت سیاسی اجتماعی شما از چه زمانی شروع شد؟

اولین فعالیت سیاسی اجتماعی‌ام بواسطه برادرم علیرضا که فرزند چهارم خانواده است شروع شد. او از فعالین و مبارزین قبل از انقلاب اسلامی بود. یادم است که در دوران راهنمایی که درس می‌خواندم یک روز علیرضا مرا صدا زد و گفت این اعلامیه‌های امام خمینی هستند.
-
امام خمینی؟
-
بله. ایشان مرجع تقلید و از مبارزین انقلاب اسلامی است که رهبر انقلاب می‌باشد.
-
الان کجاست؟
-
پهلوی او را 15 سال است که به نجف عراق تبعید کرده است
-
الان هم آن‌جاست؟
-
بله 
او از زیر تخت خوابش که در اتاق کوچکش قرار داشت مقداری کتاب و برگه درآورد و داد دستم و گفت اینها را خوب مطالعه کن 
-
خطرناک که نیستند؟
-
چرا. خیلی حواست باشد
از آن روز به بعد او هر ازگاهی اعلامیه‌های امام را می‌آورد و می‌گفت سعی کن به دوستانی که به آنها اعتماد داری بده تا مطالعه کنند.

یادم است که دورادور رساله عملیه امام خمینی هم وارد خانه ما شد و ما با احکام فقهی امام درباره رفتارهای یک مسلمان آشنا شدیم.

البته قبل از امام خمینی ما مقلد آیه‌الله العظمی خویی بودیم که با شروع انقلاب از ایشان به امام خمینی رجوع کردیم و مقلد ایشان شدیم.

یک بار علیرضا به من گفت از امروز بجای 3 اعلامیه باید بیست تا ببری 
-
ولی بیست زیاد است
-
چه کنم آنها را؟
-
در کشوی میز بچه‌های همکلاسی‌ات بگذار
-
خطرناک است
-
در زنگ تفریح این کار را بکن
-
باشد
یک بار که در حال گذاشتن اعلامیه‌ها در کشوی بچه‌های کلاسم بودم لو رفتممدیر که متوجه این عمل من شده بود مرا به دفتر خواست و گفت چه کسی این اعلامیه‌ها را بتو داده؟
-
دم در مدرسه یک خانمی داد
-
کی بود؟
-
نمی‌دانم
-
کار بدی کردی
-
قول میدم تکرار نشود
در مدرسه یک ناظم انقلابی داشتیم که دور از چشم مدیر با ما همراهی می‌کرد و کمک‌مان می‌کرد. مدیر بعد از قدری تهدید و نصیحت با نوشتن تعهدی از من گذشتند و قول دادم دیگر از این کارها نکنم.

در اهواز مکانی بود بنام عصمتیه بود که محل تجمع خانم‌هایی انقلابی چون دخانچی، یحیوی و اشعری بود. ما در آن‌جا زیر نظر خانم دخانچی احکام شرعی را یاد می‌گرفتیم. خانمی کاملاً مؤمن و مسلط به احکام شرعی بود و مارا به بهترین وجه تربیت می‌کرد. در کلاسهای زیادی در این مکان شرکت می‌کردیم مانند کلاس احکام، اخلاق، تجوید قرآن و موضوعات دیگر.

در آن جا علاوه بر مباحث معرفتی و شرعی به مباحث سیاسی هم خیلی محرمانه و با احتیاط بما یاد داده می‌شد، در حدی که بفهمیم وضعیت دولت و جامعه به چه شکل می‌باشد.

اولین باری که با شخصیت امام خمینی آشنا شدید؟

بواسطه برادرم علیرضا بود که نوارهای سخنرانی ایشان را بمنزل آورد و باهم گوش دادیم و یا پیاده می‌کردیم. او پیاده شده‌ها را می‌برد تکثیر می‌کرد و بین جوانان انقلابی پخش می‌کرد.

اولین بار عکس امام را علیرضا نشانم داد و گفت ایشان امام خمینی هستند. عکسی تقریباً 4*3 که سیاه و سفید بود.

مدتی بعد به مسجد جزایری رفت و آمدم را شروع کردم. آن موقع هنوز طبقه بالا مسجد درست نشده بود. در آن‌جا کلیشه‌های امام را برای پسرهای بزرگتر از خودمان آماده می‌کردیم که برای زدن عکس امام بر در و دیوار کوچه‌ها استفاده کنند.

در مسجد با دو نفر از خواهرهای حاج صادق و دو خواهر خودم همکاری می‌کردم.

یادم است که یک شب که کار کردن ما در مسجد طول کشید آقای حمید کاشانی گفت الان دیر وقت است که این خواهرها بروند منزلشان یکی از برادران ایشان مرا همراهی کند آن شب حاج صادق داوطلب شد و ما را تا منزمان همراهی کرد.

حاج صادق آهنگران و سرلشکر محمد باقری

حاج صادق! قبل از ازدواج، چقدر از خانم اصفهانی شناخت داشتی؟

آهنگران قبل از ازدواج آشنایی زیادی باهم نداشتیم. منتهی ما در دو محله نزدیک بهم زندگی می‌کردیم. ما در خیابان فردوسی (شهید خوانساری) بودیم و منزل پدر ایشان در خیابان خسروی (منطقه-ای نزدیک قوم صائبی) بین منزل ما و منزل پدری ایشان یک کوچه فاصله بود که بعدها این فاصله برداشته شد. با ازدواج خواهرایشان و عمو حسن، رابطه خانوادگی ما قدری بیشتر شد و ما به تدین و انقلابی بودن خانواده‌شان شناخت بهتری پیدا کردیم.

قبل از ازدواج‌مان در اهواز گروه سرودی تشکیل داده بودیم که اعضای آن بیشتر خواهران محله خودمان بود که از جمله آنها خواهرهای خودم و دختر عموهایم، ایشان و خواهرهایش بودند. کل جمعیت سرودخوان ما حدود 30 نفر بودند که اولین شعر و سرودی را که هم اجرا کردیم سرود معروف "برخیزید برخیزید، ای شهیدان راه خدا" بود.

در تئاتر ابوذر هم فعالیت زیادی داشتم که مسئول تئاتر برادرم حمید بود که تازه از آمریکا آمده بود. او فوق لیسانس علوم ارتباطات داشت ولی در کارهای هنری چون مطالعه زیادی داشت مسئول تئاتر شد.

در تئاتر یکی از همکاران خوب ما مرحوم حسین پناهی بود که خیلی خوب کار می‌کرد و خاطرات زیادی از ایشان در ذهنمان مانده است.

بهرحال در گروه سرود بودیم که خواهر ایشان با عمویم ازدواج کرد و رابطه ما ادامه پیدا کرد و منجر به ازدواج ما شد.

خانم اصفهانی: البته قبل از کلاس‌های سرود ما در کلاسهای مرکز الثقافی شرکت می‌کردیم و گاهی در کلاسهایی که در سپاه تشکیل می‌شد شرکت می‌کردیم که آقای حسین علم الهدی نهج‌البلاغه درس می‌داد.

خانم اصفهانی! شما اولین بار حاج صادق را کجا دیدید؟

خانم اصفهانی: در مراسم ازدواج خواهرم با عموی ایشان، پس از آن بدلیل آن که با خواهرهای ایشان در دبیرستان بودیم، که هر روز رابطه ما صمیمی‌تر می‌شد.

هر روز بهمراه آنان در جلسات شهید مجدزاده شرکت می‌کردیم که درس اخلاق می‌داد، حسین علم الهدی درس تاریخ اسلام، شهید جمالپور درس فلسفه می‌داد، حاج صادق هم تاریخ جنگ‌های صدر اسلام را می‌داد.

چه شخصیتی آن زمان حاج صادق داشت؟

شخصیت معتدل و با ایمانی بود.

از حسین علم الهدی از آن دوران خاطره‌ای دارید؟

آهنگران بله، من در کلاس معمولاً بعضی از کلمات از دزفولی را استفاده می‌کردم یکبار در کلاس درس داشتم جنگ‌های صدر اسلام را برای خواهرها می‌گفتم که حسین وارد کلاس شد او بعد از سلام و احوالپرسی گفت چه خبر؟

-فردا نماز جمعه است
-
خواهرهای نماز جمعه حاضر می‌شوند؟
-
آره ولی نکند مثل گله گله آماده شوند و مدام باهم مشغول صحبت شوند
-
حسین خنده‌ای کرد و صورتش قرمز شده بود ولی حرفی نزد. او بعد از کلاس به سراغم آمد و گفت: صادق این چه جمله‌ای بود گفتی؟
-
چه گفتم؟
-
خواهرها گله گله می‌آیند و باهم حرف می‌زنند. این جمله را برای گوسفندها می‌گویند
-
ای وای. اشتباه کردم. اصلاً حواسم نبود.

حاج صادق از درسهایت درباره جنگ در صدر اسلام چیزی یادت هست؟

بله ؛ یادم است در تبیین جنگ در صدر اسلام مدام می‌گفتم انقلابی بودن مهم نیست بلکه مهم انقلابی ماندن است. طلعه و زبیر هم کنار پیمبر بودند ولی عاقبت از خط پیغمبر خارج شدند و عاقبت بخیر نشدند.

مگر شما در نماز جمعه مسئولیتی داشتی؟

بله من مجری نماز جمعه بودم و مکبر بودم و شعار می‌دادم. یک بار هم خانم برای خواندن مقاله‌ای در نماز جمعه پشت میکروفن مصلا آمد و آن را خواند.

شما فکر می‌کردید روزی با حاج صادق ازدواج کنید؟

ما قبل از جنگ ازدواج کردیم. در اوایل پیروزی انقلاب دخترها زود ازدواج می‌کردند. البته من خیلی زودتر ازدواج کردم. یعنی در سن پائین ازدواج کردم.

همیشه فکر می‌کردم بعد از دبیرستان ازدواج خواهم کرد ولی تقدیر چیز دیگری بود.

البته سن حاج صادق خیلی زیاد نبود. ملاک و معیار در آن زمان معیارهای مذهبی بود و تب ازدواج با پاسدارها و مذهبی‌ها هم زیاد بود.

نه اصلاً فکر نمی‌کردم روزی با ایشان ازدواج کنم.

عکس العمل شما در مقابل خواستگاری از شما؟

ما هشت خواهر معمولاً خواستگارهای زیادی برایمان می‌آمدند و می‌رفتند. البته این بدلیل روحیه مذهبی خانوادگی ما بود که در میان مردم معروف بودیم. مادرم در این میان نقش ویژه‌ای داشت. از خصوصیات اخلاقی ایشان این بود که همیشه به حجاب اهمیت می‌داد حتی تا قبل از ناراحتی چشمی که اواخر پیدا کردند همیشه برقعه و پوشیه می‌زدند. حاج صادق همیشه می‌گوید من تا آخر عمرش یک بار ایشان را علیرغم این که محرم و مادر همسرم بود ولی بدون روسری ندیدم.

مادرم درمیان اقوام و فامیلش نمونه بود و رفتارهای منحصر بفردی داشت. نماز و روزه‌اش جایگاه ویژه‌ای در زندگی ایشان داشت.

از زمانی که یاد دارم ایشان نماز شبش ترک نشده است. من هر موقع نیمه شب بیدار می‌شدم می‌دیدم مادرم روی سجاده‌اش مشغول مناجات و عبادت است.

او علیرغم تربیت 9 فرزند، خرید خانه، کارهای خانه، خیاطی لباس‌های تمام بچه‌ها، ولی نماز شب او علیرغم آن که آخرین نفر بود که می‌خوابید ترک نمی‌شد.

روحیه معنوی و شب زنده‌داری او مثال زدنی بود.

ویژگی دیگر ایشان این بود که مهمان‌نواز بود و به فقراء کمک شایانی می‌کرد. او تمام فقرای منطقه محل زندگیمان را تحت پوشش داشت و به آنها رسیدگی می‌کرد.

در میان فامیل و اقوام هرکس مشکلی پیدا می‌کرد سریع به منزل پدرم پناه می‌آورد. پدرم در کنار مادرم همیشه مشوق او بود و در کارهای خیرش او را کمک می‌کرد.

بهرحال مادرم سادات بود و پدرم برایش احترام خاصی قائل بود. براین اساس همیشه حرف اول و آخر را در منزل مادرم می‌زد. ازبس که ابهت و اقتدار داشت.

حاج صادق آهنگران و شهید مجید بقایی(نفر اول از راست)

حاج صادق! شما چه ویژگی‌هایی برای همسر آینده‌تان در آن زمان مدنظرتان بود؟

اول انقلاب ماهم مذهبی بودیم و هم پاسدار و لذا در مسائل اعتقادی خیلی محکم بودیم.

فضای اجتماعی که من در آن تنفس می‌کردم فضایی بود که حسین علم الهدی و سیدمحمدعلی حکیم قرار داشتند و تاثیرات ویژه‌ای روی من می‌گذاشتند.

معیارهای من، معیارهای ارزشی، اخلاقی و انقلابی بود. البته توجه یه جمال همسر آینده هم در ذهنم بود ولی اصل و محوریت ملاک‌هایم مسائل اعتقادی بود.

همیشه معتقد بودم همسرآینده‌ام باید فردی مقلد امام و ساده زیست باشد و الا نمی‌شود با او زیر یک سقف زندگی کرد. من به شدت با انجمن حجتیه‌ای ها مخالف بودم و هرکس که دارای این اندیشه بود راهم را از او جدا می‌کردم.

در آن زمان شخصیت محوری بچه‌های اهواز هم آقای موسوی جزایری بود که تمام بچه‌های انقلابی مانند شهید مالکی، مجدزاده، جمالپور، علم الهدی، رمضانی، کاشانی دور ایشان جمع شده بودند.

از روز خواستگاری بگویید

در آن روز گفتم خانم اصفهانی بدان که من پاسدارم و هرروز ممکن است در یک شهر یا مکانی مشغول خدمت باشم. اعتقادات من اعتقاد به امام و انقلاب است.
همه مسائل مورد نظرم را با ایشان در میان گذاشتم و ایشان هم قبول کرد.

یادم است که طبق رسم بسیاری از خانواده برای ازدواج اول باید خواهر بزرگتر ازدواج کند بعد نوبت دیگری شود. در مورد ایشان همین مسئله مطرح شد ولی خدا کمک کرد و مشکل ما حل شد. مادرم از میان تمام دخترانی که برای ازدواج کاندید بودند بیشتر از همه از ایشان خوشش آمده بود و نظرش به ایشان بود.

خانم اصفهانی شما هم از روز خواستگاری‌تان بگویید

آن روز من طبق دستورالعملی که از امام توسط آیه‌ا... مشکینی نقل شده بود روزهای دوشنبه و پنجشنبه روزه می‌گرفتم. آن روز هم روزه بودم و بدلیل ضعف ناشی از تشنگی و گرسنگی خوابیده بودم. محل خواستگاری در منزل خواهرم بود که همسر عموی ایشان بود.

اتفاقاً حاج صادق همیشه بمن گله می‌کند چرا آن روز که روز خواستگاری بود روزه گرفته بودی و من می‌گفتم طبق برنامه همیشگی‌مان بود و من خبر نداشتم امروز قرار است خواستگاری از من بشود. بهرحال به ایشان برخورده بود که چرا در بهترین روز زندگیمان تو روزه گرفتی.

وقتی قرار شد باهم صحبت کنیم حاجی بدون مقدمه گفت: خانم اصفهانی من پاسدارم و جای ثابتی نیستم. ممکن است امروز یا فردا بروم کردستان یا هزار جای دیگر، بیشتر مواقع ممکن است من منزل نباشم، شما مشکلی با این وضعیت من ندارید؟

من هیچگونه مخالفتی نکردم و گفتم موافق هستم.

ایشان ادامه داد من قصد دارم تا آخر عمرم پیش پدر و مادرم زندگی کنم نظر شما چیه؟ که گفتم مشکلی نیست. چه بهتر.

یک جلسه دیگر هم باز حرفهایمان را زدیم تا دیگر هیچ سوالی برای هردوی ما نماند. من چند روز بعد نظر موافقتم را اعلام کردم.

مهریه شما چقدر بود؟

مهرالسنه حضرت زهرا (س) بعلاوه یک جلد کلام ا...مجید و یک مفاتیح الجنان و یک صحیفه سجادیه

ازدواج شما یکی از ساده زیستانه‌ترین مراسمات ازدواج بود. چرا این تصمیم را در آن زمان گرفتید؟

در آن زمان بیشتر ازدواج‌ها بر محور سادگی و پرهیز از تجملات بود و این یک فرهنگ شده بود. دوست داشتیم زندگی‌مان را با الهام گرفتن از ازدواج، مهریه، مراسم و تمام رفتارهای حضرت علی علیه السلام و فاطمه سلام ا...علیها را در حد وسع‌مان شروع کنیم.

زمانی که ما بعد از ازدواج در طبقه دوم منزل پدری حاج صادق که دو اتاق تودرتو و یک اتاق جدا داشت زندگیمان را شروع کردیم، تمام کف اتاق‌ها موکت بود و خبری از قالی نبود. هرچه مادر حاج صادق اعتراض می‌کرد که شما مهمان برایتان می‌آید و می‌رود و موکت داشتن تمام اتاق هایتان خوبیت ندارد می‌گفتیم نه خیلی هم خوب است.

ما در خانواده پدری‌ام رسم جهیزیه را نداشتیم. پدرم می‌گفت من نه چیزی می‌گیرم (مثل شیربهاء که رسم بود) و نه چیزی می‌دهم. درحد جزیی سعی می‌کنم برخی از وسایل عروس را تهیه کنم. بهرحال شروع زندگی ما با یک یخچال و کولر و گاز غذاخوری بود که خیلی هم لذت‌بخش بود و راضی هم بودیم.

اعطای درجه سرتیپ دویی به حاج صادق آهنگران توسط سرلشکر فیروز آبادی 1369

حاج صادق! مکان مراسم عروسی شما در اهواز کجا بود؟

آهنگراندر سالن شهرداری مراسم عقدمان بود که بچه‌ها و دوستان مثل حسین پناهی و علی جمالپور اصرار کردند آنجا مراسممان را برگزار کنیم، چون مجانی هم بود و هزینه‌ای هم گرفته نمی-شد. با افرادی که دعوت کرده بودیم تقریباً سالن پر از جمعیت شده بود که علی جمالپور و حسین پناهی یک تئاتر بازی کردند و سردار محمد صادقی هم یک سخنرانی مفصل کردند، مراسم عقدمان بیشتر به یک سمینار می‌خورد تا یک مراسم جشن عقد.

در آخر مراسم از تمام جمعیت بخاطر آمدنشان تشکر کردم و مراسم هم تمام شد.

خانم اصفهانی از آن شب خاطره‌ای در ذهنتان است؟

خانم اصفهانی: بله آن شب حاجی در چند دقیقه‌ای که سخنرانی کرد گفت ما دو زوج جوان از شما تشکر می‌کنیم که به او آرام گفتم صادق ما یک زوج هستیم نه دو زوج.
او ادامه داد که از خدا طلب می‌کنم که به ما 12 فرزند عطا کند.

فاصله بین عقد و ازدواج شما چه مدت بود؟
خانم اصفهانی: ما در 19 بهمن 58 عقد کردیم و در 20 خرداد 59 ازدواج کردیم یعنی تقریباً چهار ماه فاصله عقد و عروسی‌مان بود.

بعد از مراسم عقد در ارتباطی که با حاج صادق داشتید چقدر آن شخصیت قبل عقد که در ذهنتان بود با واقعیت همراه بود؟
خانم اصفهانی: صددرصد حتی فراتر از تصورم بود. من ظاهر او را می‌شناختم ولی بعد عقد خیلی از نادیده‌ها و رفتارهای باطنی و غیر ظاهری او برایم روشن شد. ما در روزهای جمعه تفریح‌مان این بود که به مسجد نزدیک منزلشان بنام مسجد چهارده معصوم می‌رفتیم که مرحوم آیه‌ا... انصاری امام جماعت آن بود. حاج صادق چون خیلی علاقه به ایشان داشت و آدم عارف مسلکی بود زیاد به آنجا می‌رفتیم.

ازدواج با یک پاسدار در اواخر دهه 50 با تمام آن مخاطرات و مشکلاتی که وجود داشت برای شما چطور بود؟

خانم اصفهانی: من چون خودم در انقلاب فعالیت داشتم و همواره تا به امروز آرزوی شهادت داشتم و دارم، همیشه بعد از ازدواج دعا می‌کردیم که خدایا شهادت را نصیب ما بفرما. در زمانی که جنگ تحمیلی شروع شد ما یکی از دعاهایمان آرزوی شهادت بود.

یادم است که در اوایل جنگ تحمیلی، همسران بسیاری از دوستانم به شهادت رسیدند که غم بزرگی در زندگی ما بوجود آورد و هیچگاه آن لحظات فراموشم نمی‌شود.

یادم نمی‌رود که بعضی از دوستانم با آن سن کم یا باردار بودند و یا فرزند کوچکی داشتند که ناگهان خبر شهادت همسرشان را به آنها می‌دادند چه حال و روزی پیدا می‌کردند، چه مشکلاتی برای آنها بوجود می‌آمد که یاد آن هم برایم دردآور است.

بنابراین علیرغم اعتقاداتی که داشتم و این مسائل برایم حل شده بود ولی آدم وقتی وارد زندگی می‌شود و با همسرش زیر یک سقف دورانی را می‌گذراند دلبستگی‌ها و وابستگی‌های عجیبی بهم پیدا می‌کنند که دور شدن از هم مصادف با برخی دلشوره‌ها و اضطراب‌ها می‌شد.

من با آن سن کم وقتی با حاج صادق ازدواج کردم حس و علاقه زیادی به ایشان پیدا کردم، تصور این که روزی او را از دست بدهم یک کابوس وحشتناک بود که از آن فرار می‌کردم ولی بدلیل اعتقاداتم هرگز مانع رفتن او به جبهه‌ها و عملیات‌ها نمی‌شدم.

الان که فکر می‌کنم می‌بینم که چقدر آن زمان ایمانمان قوی بود که علیرغم هزاران اتفاق ناخوشایند باز تحمل می‌کردیم و مانع از مسیر حرکت همسرانمان نمی‌شدیم. براین باور بودم که که من هرچند در جبهه‌ها حضور ندارم ولی همین صبر و تحمل من در پشت جبهه‌ها حتماً اجر و ثوابی خواهد داشت.

بهرحال هر لحظه لحظه زندگی‌ام مملو از اضطراب و استرس بود. هر لحظه انتظار خبری را داشتم که نمی‌دانستم با آن چه طور کنار بیایم.

حاج صادق از آن روزهای دلشوره بگویید

آهنگرانواقعاً برای همسرم که من با فاصله‌های زیادی تری می‌رفتم، و هربار زن‌ها و اقوام به او می-گفتند همه زنها در کنار همسرانشان هستند ولی هسر تو نیست تحمل می‌کرد، اعتقاداتش را نگه می‌داشت و اصلاً غم و غصه بدلش راه نمی‌داد و می‌گفت همسر من دارد وظیفه‌اش را انجام می‌دهد تا شما در امنیت و آسایش باشید.

واقعاً وقتی عملیات در جبهه‌ها می‌شد اهواز بدلیل دیوار به دیوار بودن آن به جبهه، مملو از آمبولانس، صدای آژیر خطر، صدای آژیر آمبولانس، حمله هوایی و... می‌شد و یک ترس زیادی بر اهالی شهر مخصوصاً خانواده‌ها و علی الخصوص زن‌ها می‌گذاشت. هزار فکر جوراجور در ذهنشان می‌آمد و آنها را اذیت می‌کرد بهرحال آن روز دیگر جنگ اعصاب شروع می‌شد و اگر قدرت و قوه ایمان نبود خیلی از همسران و مادران و خانواده نمی‌توانستند کشش و تحمل داشته باشند.

یادم است وقتی اهواز را عراق گلوله باران می‌کرد، خیلی‌ها از شهر رفته بودند و محله ما تقریباً خالی شده بود ولی خانواده ما به همراه پدر و مادر حاج صادق مانده بودند و به هیچ‌جا نرفته بودند. در میان خانواده پدری‌ام و خانواده پدری همسرم تنها خانمی که همسرش اصلاً حضور نداشت ایشان بود که زبان زد همه شده بود.

من معمولاً وقتی عملیات می‌شد بعد از چند روز که دیگر خط‌ها تثبیت می‌شد به اهواز می‌آمدم و در این فاصله هزار خبر ضد و نقیض به شهر و همسرم می‌رسید که اگر لطف خدا نبود او هرگز قدرت صبر و مقاومت را نداشت. آن روزها خبری از موبایل و این حرفها نبود و در یک بی‌خبری کامل از هم به سر می‌بردیم.

تمام این مسائل برای همسرم یک دوره خودسازی و صابر بودن بود که خیلی از آن استفاده کرد.

همسرم تا آخر جنگ هیچگاه به من غر زدنی نداشت و یک بارهم مانع رفتن من به جبهه‌ها نمی‌شد و از این بابت من خیلی خدای متعال را شاکر هستم.

تنها گله‌ای که ایشان گاهی از من می‌کرد موضوع مشهور شدن من بود که سبب می‌شد ما خیلی عادی نتوانیم به بازار، سینما، پارک و خیابان برویم.

ابراز احساسات مردم به من سبب می‌شد که من کمتر بتوانم مثل مردم عادی با خانواده‌ام به تفریح و خیابان و یا حتی خرید بروم.

ایشان وقتی از این رفتارها ناراحت می‌شد می‌گفت کاش هیچوقت مشهور نمی‌شدی که اینطور نتوانیم مثل مردم عادی خیابان برویم.

خانم اصفهانی از اضطراب شب‌های عملیات چه خاطره‌ای دارید؟

خانم اصفهانی: شب‌های سختی بود. غیر از دعا و توسل کاری از دستم بر نمی‌آمد، تمام وجودم را استرس می‌گرفت و تنها می‌توانستم آیه الکرسی بخوانم؛ معمولاً در این مواقع بازار شایعات که فلانی شهید شد، اسیر شد، مجروج شد گرم بود و دل قوی می‌خواست خودش را نگه دارد و از کوره در نرود.

هر لحظه منتظر خبری بودم. هربار که زنگ منزل بصدا درمی‌آمد، منتظر شنیدن خبری بودم و نمی-دانم چه‌طور تحمل می‌کردم.

من بدلیل سن کمی که داشتم یکی از الطاف خفیه الهی این بود که با مادر و پدر حاج صادق زندگی می‌کردم و آنها پناهگاه من بودند و بمن آرامش می‌دادند.

قطعاً اگر حضور آنها نبود بعید می‌دانم من می‌توانستم آن همه مشکلات و سختی‌ها را تحمل کنم و سربلند از امتحان الهی بیرون بیایم.

در آن زمان پدر حاجی تمام وسایل آسایش ما را تهیه می‌کرد و در غیاب حاج صادق نمی‌گذاشت لحظه‌ای بما سخت بگذرد و ناراحت باشیم.

هربار که صدای آمبولانس‌ها و لرزش زمین بگوشم می‌رسید دیگر خودم نبودم و هزار فکر و تحلیل در سرم می‌آمد که نکند نکند نکند.

منزل ما چون در وسط شهر در کنار خیابان نادری بود با شروع آمدن آمبولانس‌ها زود متوجه می-شدیم که دیشب عملیات شده که اینها سراسیمه می‌آیند و می‌روند.

هربار که صدای زنگ تلفن منزلمان بصدا درمی‌آمد جرأت برداشتن گوشی را نداشتم و می‌گفتم ممکن است بخواهند خبر شهادت حاج صادق را بدهند.

چقدر آن روزها بمن سخت گذشت که یادآوری آنهاهم بعد از حدود چهل سال باز برایم سخت و دشوار است.

مادر حاج صادق زنی قوی و متدین و مقاوم بود. او خود ساخته‌ای بود که در آن اوقات بمن دلداری می‌داد و سعی می‌کرد مرا آرامش بدهد که ترس در جانم راه پیدا نکند. او همیشه می‌گفت انشاءا... خبری نیست و صادق زود برمی‌گردد. او هیچوقت مرا نمی‌گذاشت به موضوعاتی که دشوار بودند فکر کنم. با حرفهایش بمن آرامش عجیبی تزریق می‌کرد که یادم نمی‌رود.

هیچکس غیر از زنهایی که در آن ایام در مناطق جنگی بودند حرف مرا درک نمی‌کند که وقت عملیات چه بلایی بر سر روح و روان و جسم ما می‌آمد و چاره‌ای غیر از صبر و مقاومت نداشتیم. هیچکس مثل همسر آدم نمی‌تواند کارهای خانه را انجام بدهد. آن روزها وقتی محمد علی یا حسین مریض می‌شدند چقدر بمن سخت می‌گذشت که نگو و نپرس.

من تمام این دلهره‌ها و سختی‌ها را با خدای خودم معامله کردم و از او تمنای صبر و استقامت داشتم که به لطف حق، دعایم مستجاب می‌شد و من کم نمی‌آوردم.

وقتی خیلی اذیت می‌شدم بخودم می‌گفتم چون امام خمینی تکلیف کرده باید تحمل کنی و سرباز بودنت را نشان بدهی این طور خودم را راضی می‌کردم.

دیدار با سردار سرتیپ پاسدار عبدالمحمد رئوفی نژاد از فرماندهان دوران دفاع مقدس 

آیا آمادگی داشتید روزی خبر شهادت حاج صادق را به شما بدهند؟

خانم اصفهانی: من هر لحظه منتظر شنیدن خبر شهادت ایشان بودم، بهرحال جنگ بود و هر اتفاقی در هر لحظه‌ای ممکن بود رخ بدهد، مرتب فکر می‌کردم اگر خبر شهادت حاج صادق را شنیدم چه عکس-العملی نشان بدهم. چه حرفی بزنم. چکار کنم که اجرم را ضایع نکنم. ناشکری نکنم. عملی انجام ندهم که حاج صادق ناراحت بشود.

مدام خودم را جای همسران شهدا قرار می‌دادم که با مسئله شهادت همسرشان چگونه کنار آمدند، سعی می‌کردم من هم آن چنان باشم.

یک بار که به منزل اکری آل مبارک رفتم همسر ایشان گفت پسرم که شهید شد قبل از شهادت بمن گفت مادرم اگر من شهید شدم و تو آمدی سر مزارم نکند صورتت باز باشد و نامحرم تو را نگاه کند. سعی کن حجابت کامل باشد تا من راحت باشم.

حاج صادق! وقتی جبهه می‌رفتی و کمتر خانه بودی آیا دلتنگ خانواده می‌شدی؟

آهنگران: این حالت که طبیعی است و هرکسی دل تنگ خانواده‌اش می‌شود ولی من معتقدم خداوند بمن عنایت و لطفی می‌کرد که مهر و محبت خانواده‌ام مانع حرکتم نشود؛ وقتی وارد جبهه‌ها می‌شدم و صحنه آتش و دود و رزمندگان بود کمتر متوجه خانواده‌ام می‌شدم و التفاتی به آنها نداشتم ولی اصل کار را عنایت خداوند متعال می‌دانم.


گاهی با خودم فکر می‌کردم من اگر شهید شوم و همسرم بشنود با این موضوع چطور کنار می‌آید؟ زندگیش را چگونه ادامه می‌دهد؟ تحمل و مقاومت او چقدر خواهد بود؟ چون حال و روز بسیاری از همسران شهدا را دیده بودم که در فراق همسرشان چقدر اذیت می‌شدند و جزع و فرع می‌کردند، بذهنم طرحی رسید و آن این بود که همیشه قبل از عملیات در خانه بداخلاق می‌شدم و تندی می‌کردم که آنها دلبستگی‌شان به من کم شود.

دوست نداشتم لحظات آخری که از پیش‌شان می‌رفتم لحظات خوب و مهربانانه‌ای باشد که آنها را زمین‌گیر و اذیت کند.

البته پشیمانم الان که چرا آن موقع این گونه عمل می‌کردم و آنها را اذیت می‌کردم ولی گذشته‌ها گذشته.

البته هدفم از این کارها این بود که آنها بمن وابسته نباشند و از من دل ببرند و تعلق خاطر نداشته باشند. این عکس‌العمل من همیشه چند روز قبل از عملیات شروع می‌شد و ادامه‌اش تا اینکه دیگر همسرم متوجه شد که هربار که اخلاقم عوض می‌شود عملیاتی در راه است.

یک بار که این رفتار را انجام دادم همسرم خندید و گفت: حاجی هدفت لو رفته است 
-
چی لو رفته؟
-
میدونم چرا این کارها را می‌کنی؟
چرا؟
-
قرار است عملیات بشود
-
نه
-
حتماً همین طور است
بهرحال هروقت که می‌دید من اخلاقم عوض می‌شود با خنده می‌گفت: مگر عملیاتی قرار است بشود که هم اخلاقت عوض شده است.

خانم اصفهانی، مشهور شدن حاج صادق چه تأثیری در زندگی شما گذاشت؟

خانم اصفهانی: وقتی ما ازدواج کردیم می‌دانستم که ایشان از شعارگوهای زمان انقلاب بود و اهوازی‌ها او را می‌شناختند ولی وقتی مشهور شد بیاد ندارم یک بار حتی یک بار مثل زن و شوهرهای دیگر باهم عادی خیابان رفته باشیم و کنارهم برویم و کنارهم برگردیم.

در اهواز به محض این که از منزل بیرون می‌آمدیم هرکس او را می‌دید باید با ایشان سلام و احوالپرسی می‌کرد و من فاصله می‌گرفتم و شاهد ماجرا بودم، هربار که باهم از خانه بیرون می‌آمدیم همین قصه شروع می‌شد و من گاهی تنها راه می‌رفتم و او همراه عده‌ای که او را دوره کرده بودند می‌رفت.

در حقیقت بعد از خواندن نوحه معروف ای شهیدان بخون غلطان خوزستان درود در محضر امام خمینی و مشهور شدن ایشان دیگر ما یک بار نتوانستیم بصورت عادی باهم در انظار عمومی ظاهر شویم.

شخصاً از مشهور شدن و اشتهار پرهیز داشتم و دارم ولی حاجی تقدیر خدا براین امر بود که در حقیقت یک امتحان الهی برای ایشان بود.

خدا را شکر می‌کنم که مشهور شدن ایشان حاصل نوحه خوانی در راه اهل بیت بوده است و در عرصه دیگری مشهور نشده است.

بهرحال مشهور شدن حاجی سختی‌های زیادی را برای زندگی ما بوجود آورد که هیچگاه فکرش را حتی نمی‌کردم که این گونه بشود.

بیاد ندارم باهم برای خرید لباس حاج صادق به بازار رفته باشم. معمولاً خودم لباس‌های او را می‌خریدم و او به بازار نمی‌آمد.

یادم است که هروقت حاج صادق از جبهه می‌آمد صورتش زخمی بود. وقتی از او سؤال می‌کردم چرا صورتت زخمی شده؟ می‌گفت حاصل ابراز احساسات رزمندگان است. آن‌ها از سرو کول او بالا می‌رفتند تا او را ببوسند یا بغل کنند و لذا این بلا به سرشان می‌آمد. آگاهاً دکمه‌های پیراهنش کنده بود می‌فهمیدم باز مراسمی داشته و حاصل هجوم و روبوسی رزمندگان با او بوده است.

البته حاج صادق حوصله زیادی در این گونه مواقع دارد که واقعاً جای تقدیر و تشکر دارد که من هرگز اینطور نیستم.

شوخی نیست 10 نفر پشت سرهم باتو روبوسی کنند حرف بزنند. عکس بگیرند و مخالفتی نکنی و بخندی و ترشرویی نکنی.

من که از دور شاهد این روبوسی‌ها و مسائل بودم واقعاً حوصله سر می‌رفت و می‌گفتم تو چطور این قدر تحمل می‌کنی و خسته نمی‌شوی؟

مزار برادران شهید مهدی و مجید زین‌الدین

حاج صادق! شما از مشکلات مشهور شدنت بگو؟

آهنگرانمشکلات که نگو و نپرس. یک بار در تهران جهت رفتن به اهواز با پیکانی که خودم راننده بودم راهی فرودگاه مهرآباد شدم. ناگهان حواسم نبود که نزدیک میدان فلسطین از یک چراغ قرمز اشتباهی عبور کردم و به یک کمپرسی برخورد کردم.

از ماشین پیاده شدم دیدم عجب تصادفی کردم و ماشینم حسابی داغون شده است، حال فکر پرواز بودم که برسم و سوار هواپیما شوم و از این طرف با این تصادف چه کنم؟ یکمرتبه راننده کمپرسی با حالت عصبانیت از ماشین پیاده شد و جهت دعوای با من به طرفم آمد که یکمرتبه متوجه من شد که آهنگران هستم. او اصلاً یادش رفت که تصادف کرده با آرامش گفت حاج صادق پسر من بیکار است لطف کن شغلی کاری برای او پیدا کن خدا خیرت بدهد.

من عصبی و ناراحت عجله داشتم به پرواز برسم و او داشت دردل می‌کرد.

بهرحال او در عین بی‌خیالی وسط چهار راه داشت با من حرف می‌زد.

خانم اصفهانی: در این باره من هم خاطره‌ای دارم از زمانی که به تهران آمدیم، یک بار در میدان کلاهدوز نزدیک ستاد مشترک سپاه با حاج صادق با ماشین در حال رد شدن بودیم که با یک ماشین تصادف کردیم. یعنی از پشت به یک ماشین وانت پر از میوه زدیم که خیلی وضعش خراب شد. تمام میوه‌ها روی زمین ریختند.

من خیلی وحشت کردم که الان چه می‌شود. ناگهان راننده با عصبانیت از ماشین پیاده شد و به سمت حاج صادق آمد. دعا کردم به خیر بگذرد. او تا به روبروی در ماشین رسید و چهره حاج صادق را دید اول شک کرد ولی خوب که دقت کرد دید نه خودش است، یک دفعه انگار 180 درجه عوض شده باشد با خنده گفت به به آقای آهنگران الهی من قربونت بشم. فدای سرت اصلاً عیبی ندارد. فدای سرت من توی آسمون‌ها دنبالت می‌گشتم روی زمین پیدات کردم.

من هم خنده‌ام گرفته بود و هم ناراحت خسارتی بودم که به او وارد شده بود. او شروع کرد به بوسیدن حاج صادق و به سرعت دو صندوق پرتغال هم برایمان آورد و مدام قربون صدقه حاجی می‌رفت. حالا این وسط در آن ترافیک شدید مدام ماشین‌ها بوق می‌زدند و ما درگیر خوش و بش راننده وانت بودیم.

آهنگران: بهرحال راننده وانت پشت ماشین نشست که برود یکمرتبه پلیس او را متوقف کرد که جریمه‌اش کند. او به پلیس گفت نگاه کن من پیش آقای آهنگران بودم لطف کن جریمه‌ام نکن، من سریع پیش پلیس رفتم و خواهش کردم که او را چریمه نکند و او هم قبول کرد و رفت.

خانم اصفهانی! حاج صادق ظرفیت مشهور شدن را در سطح ملی و فراملی داشت؟

خانم اصفهانی: او هیچ تغییری نکرد. همان صادق زمان معمولی بودنش بود. البته این از الطاف الهی بود. همیشه به او گفته‌ام واقعاً من به حوصله و صبر تو غبطه می‌خورم که بین این همه آدم، با اخلاق خوب برخورد می‌کنی و ترشرویی نمی‌کنی.

من شاهد بودم که عده‌ای از آدم‌های مشهور یا مداح‌ها وقتی عده‌ای دورشان جمع می‌شوند و تقاضای عکس گرفتن می‌کنند چقدر تلخ برخورد می‌کنند ولی حاج صادق یک بارهم ندیدم این طور باشد.

آهنگران: یک بار همراه همسرم به حرم امام رضا علیه السلام مشرف شدم که عده‌ای خانم تا مرا دیدند دورم جمع شدند. یکی از آنها گفت یک یادداشتی برای من بنویس، پشت کتابش نوشتم: بسمه تعالی، خداوند در دنیا و آخرت شما را سعادتمند قرار دهد.

خانمم آرام آمد کنارم و گفت: حاجی داری براش متن انشاء می‌نویسی؟ تمام کن دیگه.

یک بار دیگر در مکه بهمراه خانم با دانشجویان خواهر به صحرای عرفات جهت بازدید رفته بودیم چون عمره بود، عده‌ای از خواهرهای دانشجو دورم جمع شدند و گفتند عکسی یادگاری باهم بگیریم. من هم مخالفتی نکردم موقع عکس گرفتن همسرم آمد کنارم ایستاد که یکی از دخترها او را هل داد و جای او ایستادمن تا این صحنه را دیدم صدا زدم عیال بیا اینجا، آن خانم دانشجو تا این کلام مرا شنید شروع کرد به عذر خواهی که من نمی‌دانستم و ببخشید.

بهرحال در هر سفری وقتی دور من چه مردها چه زنها جمع می‌شدند مشکلاتی گاهاً بوجود می‌آمد که لطف خدا سبب می‌شد براحتی از آنها عبور کنم.

خانم اصفهانی بهرحال حاج صادق چه تغییری بعد از مشهور شدن پیدا کرد؟

تواضع و فروتنی او اصلاً کم نشد و او همان حاج صادق ماقبل بود. او از نظر حسن خلق بهتر شد و ثابت نماند.

او در خانه بسیار شاد و خندان است. وقتی در خانه نیست همه ما دلتنگ او می‌شویم و لحظه شماری می‌کنیم او برگردد.

وقتی حاج صادق وارد خانه می‌شود همه حس می‌کنیم یک مهمان تازه وارد آمده استهمه با شوق و ذوق دور او جمع می‌شویم و احساس خوشحالی می‌کنیم.

حاج صادق! وقتی مشهور شدی خودت چه احساسی پیدا کردی؟

آهنگران: عدم تغییر و ثبات شخصیت آدم در حقیقت برمی‌گردد به اخلاق ذاتی فرد و من واقعاً این طور بودم. ما خانوادگی اخلاقی داریم که افتادگی و تواضع مرام ماست. پدرم به شدت از مشهور شدن و مطرح شدن در اجتماع فراری بود. مادرم هم همین طور بود و دوست داشت گمنام زندگی کند و در معرض نگاهها نباشد.

علاوه بر مسائل ذاتی من اساتید بسیار خوبی داشتم که در این زمینه خیلی به من کمک می‌کردند.

اساتیدی چون حاج حبیب ا... معلمی، حاج حسین آل مبارک و علمایی که از نوجوانی خدمتشان بودم وارد آنها درس اخلاق و خودسازی فرا می‌گرفتم.

اساتید اخلاقم به من سفارش می‌کردند از تکبر و غرور و نخوت دوری کنم که خانمان‌سوز هستند، من هم سعی می‌کردم اصلاً وارد این وادی‌ها نشوم.

خانم اصفهانی! از موضوع ترور حاج صادق برایمان بگویید؟
وقتی در سال 1360 محمد علی بدنیا آمد ما هنوز در منزل پدری‌شان زندگی می‌کردیم، بعدها از سپاه به حاجی اطلاع دادند که اطلاعات سپاه یک خانه تیمی منافقین را گرفتند و در مدارک و اسناد آنها لیست تروری پیدا کردند که نام شما هم در آن بوده است. آنها نقشه ترور پدرتان و حتی کروکی اتاق‌های شما را هم کشیده بودند وقصد دارند شما را ترور کنند.


براین اساس شما دیگر نباید منزل پدرتان زندگی کنید و باید به مجتمع حفاظتی خرم کوشک در نیوساید منتقل شوید. آن زمان دوستانی من و خواهرهای حاجی داشتیم که وارد تشکیلات مجاهدین خلق شده بودند و ما تمام شک‌مان به آنها بود که آن نقشه و کروکی را کشیده باشندو به رهبرشان دادند جهت ترور.اصرارهای حاجی مبنی بر ماندن در منزل پدری‌اش بی‌اثر بود و مالا جرم خانه پدری‌اش را ترک کردیم و به خرم کوشک رفتیم.

با رفتن خانه ما به خرم کوشک زندگی من با نبودن حاجی خیلی سخت شد ولی راه و چاره‌ای نداشتم. دیگر مادر حاجی که مونس من بود و بسیاری از مشکلات مرا حل می‌کرد از من فاصله داشت و باید به تنهایی بار زندگی را بر دوش می‌کشیدم. در خرم کوشک همسایه‌های ما آیه‌ا...اراکی، حجه الاسلام پورهادی، حجه الاسلام طبرسی، حجه الاسلام علی اسلامی، آقای رحیم صفوی،آقای مرتضایی،حجه الاسلام مصلحی، حجه الاسلام محقق و آقای سلیمی بودند. من با خانواده بسیاری از این افراد رفت و آمد داشتم و قدری از وقتم را با آنها سپری می‌کردم.


در این دوران زمان بارداری فرزند دومم حسین بود که خیلی بمن سخت گذشت و اذیت شدم، در حقیقت شروع مشکلات ما با ورود به مجتمع خرم کوشک بود.آن زمان حاج صادق نبود و مغازه‌ای هم نزدیک منازل ما نبود اگر خریدی داشتم باید به بیرون از مجتمع می‌رفتم و شخصاً خرید می‌کردم. بارها می‌شد برای خرید نان و یا میوه مجبور می‌شدم بیرون بروم و خودم کارهایم را انجام بدهم. آقای رحیم صفوی هم بیشتر از حاج صادق در جبهه بود و خیلی کم به خانواده‌اش سر می‌زد. به غیر از ایشان بقیه مردهای مجتمع هرروز عصر منزلشان بودند و فردا صبح دوباره راهی محل کارشان می-شدند. من و خانم صفوی تنها خانواده‌هایی بودیم که اکثر مواقع شوهرانمان نبودند. البته وجود باکرامت و محبت همسایه‌ها برای من نعمتی بود که هیچگاه فراموشم نمی‌شود. شاید اگر کمک آنها نبود زندگی خیلی برای من سخت‌تر می‌شد.

خاطره شما از تولد اولین فرزند شما(محمد علی) که در سال 1360 بدنیا آمد؟
به لطف خدا زمان زایمان هر سه فرزندم در زمان جنگ حاج صادق کنار من بود و این یک آرامش خاصی به من در آن طوفان بحران ها می‌داد.

روزی که برای وضع حمل به بیمارستان جرجانی مرا بردند حاج صادق بعد از بستری کردن من در بیمارستان برای اجرای برنامه قرائت دعای کمیل به حسینیه اعظم که در نزدیکی بیمارستان سر خیابان سعدی (شهید علم الهدی)  قرار داشت رفت.

من آن شب در حالی که روی تخت بیمارستان بودم صدای قرائت دعای کمیل ایشان را بخوبی می-شنیدم، زایمان من در همین زمان صورت گرفت ساعت 21:30 شب بود که محمد علی بدنیا آمد و مقداری بعد حاج صادق به بیمارستان آمد و خبر خوش پدر شدنش را از پرستارها شنید.

وقتی قرار شد اسمی برای فرزند پسرمان انتخاب کنیم حاجی به دلیل علاقه‌ای که به دوست عزیزش، شهید سید محمدعلی حکیم داشت نام او را محمد علی گذاشت.

فرزند دومتان چطور؟
فرزند دومم که پسر بود در بهمن 1362 بدنیا آمد و حاجی به دلیل علاقه و علاقه‌ای که به شهید حسین علم الهدی داشت نام او را حسین گذاشت تا یاد حسین همواره در خانوادة ما طنین انداز باشد.

البته من هم با خواهرهای محمد علی حکیم و حسین علم الهدی دوست بودم و خوشحال  بودم که نام این دو شهید چراغ خانه ما هستند و باعث برکت زندگیمان میشوند.

سید حسین علم الهدی تنها دوست و رفیق صادق نبود بلکه او از قبل انقلاب استاد من هم بود و من در کلاس او شرکت می‌کردم، از سوی دیگر مادر شهید حسین هم با مادرم خیلی دوست و صمیمی بودند و باهم در کلاس نهضت سوادآموزی شرکت می‌کردند.

فرزند سوم
 فرزند سوم ما دختر بود که در تیر 1365 متولد شد و علت نام او به دلیل ارادت و شیفتگی حاجی به حضرت زهرا (س) بود و خودم نیز این اسم را عجیب علاقه داشتم.

فرزند چهارم

فرزند چهارممان در سال 1379 متولد شد که اسم او را من به دلیل علاقه صادق به شهید سعید درفشان سعید گذاشت تمام نام اولاد ما تداعی و یادآور شهید و شهیدان عزیزی است که روزهایی با آنها زندگی می‌کردیم، متاسفانه سید محمد علی حکیم در هویزه شهید شد و جنازة او هرگز برنگشت،  او مفقود الجسد است و تنها مزاری بنام و یاد او وجود دارد.

آنها بی‌هوا راهی آسمان وصل شدند و ما با دست‌های در خالی مان در قعر زمین ماندیم.

تا سال 1365 که زهرا متولد شد چطور به تنهایی در مجتمع خرم کوشک زندگی می‌کردید و سختیها را به جان می‌خریدید؟

ما تا آخر جنگ که در مجتمع زندگی می‌کردیم واقعاً زندگی در آن محیط حفاظتی - امنیتی طاقت فرسا بود. یادم است که بعضی روزها که من حدود 19 سال بیشتر نداشتم با داشتن محمدعلی 4 ساله و با یک کالسکه از مجتمع بیرون می‌آمدم و میبایست خریدهایم را انجام می‌دادم و برمی-گشتم، واقعاً باید مسافت طولانی را طی می‌کردم و می‌رفتم و می‌آمدم.

چه قدرتی خدا به من داده بود که با آن وضعیت زندگی می‌کردم و گله‌ای به همسرم نمی‌کردم.

واقعاً حرکت کردن از مجتمع و رفتن تا بازار عامری برای خرید نان، گوشت و میوه و... کار صعب و مشکلی بود و هیچکس هم نبود که این کار را برای من انجام بده به هرحال برای یک زن در آن سن کم چقدر دردآور بود.

شیرین ترین خاطره شما با حاج صادق؟

شیرینی هزار تعریف دارد ولی یادم است که حاج صادق وقتی برای جذب نیرو هرروز در یک شهر برنامه اجرا میکردند یکبار هم همراه خودش در ایام عید نوروز بود به دزفول برد، آن سال در جاده اهواز - اندیمشک داشتیم حرکت می‌کردیم وقتی نگاه به زمین‌های اطراف می‌کردم سرسبزی و بهاری از زمین و زمان منطقه می‌بارید، در ماشین به خودم می‌گفتم همین که صادق زنده است و من در کنارش هستم و با هم مسافرت کوتاه و لو تا دزفول می‌رویم برایم فرح بخش و مایه مسرت بود؛ از اینکه کنارم نشسته بود و بچه‌هایم اطرافم بودند لذت می‌بردم و خدا را هزار هزار بار شکر می-کردم، وقتی دزفول منزل اقوام ایشان رفتیم و من از جاده و خوشحالی و احساسم برای زنهای فامیلش می‌گفتم تعجب می‌کردند و می‌گفتند ما که اهل سفرهای خارجی هستیم این لذت و کیفی که شما آن را بیان می‌کنید را تجربه نکرده‌ایم. بهرحال آن احساس خوب را با تمام وجودم درک می-کردم و به آن احترام می‌گذاشتم.

تلخ‌ترین خاطرات شما از دوران جنگ؟

یک خاطره نبود صد خاطره بود، خاطره شهادت دوستان شفیق حاج صادق مثل سید محمد علی حکیم،حسین علم الهدی، سعید درفشان،مجید بقایی،مجدزاد،دهشور،جمالپور و بسیاری از بچه‌های مسجد جزایری.

یادم است که صادق وقتی خبر همسایه دیوار به دیوارمان یعنی مجدزاده را شنید چه حالی پیدا کرد و چقدر برای او گریه کرد، او استاد اخلاق ما بود و من با خانم ایشان عجیب دوست و صمیمی بودیم، بی‌تابی حاجی در فراق شهادت فرهاد مرعشی هیچوقت یادم نمی‌رود، شهادت دوستان حاج صادق ضربه روحی شدیدی به روح و روان ایشان وارد می‌کرد. هیچگاه فراموشم نمی‌شود که یک بار قرار شد ما وعده‌ای از دوستان به خانوادة ایشان خبر شهادت عزیزشان را بدهیم آن لحظات تلخ‌ترین لحظات عمرما بحساب می‌آید که دعا می‌کنم هیچگاه تکرار نشود.

هرگاه حاج صادق خبر شهادت دوستانش را می‌شتید وقتی به خانه می‌آمد چه حال و هوایی داشت؟

اصلاً صادق آن صادق قبل نبود، گاهی بکلی تمام وجودش درد و غم می‌شد و گریه امانش نمی-داد.

الان که گاهی باهم جلو تلویزیون نشسته‌ایم و مراسم تشییع شهدا را نشان می‌دهد همان حالات انکسار و اندوهی و گریه را در چهره صادق می‌بینم بدون کم و کاست، یادآوری شهدا می‌بینم و غصه دار بودن او را خوب می‌فهمم.

حالتی که همیشه از چهره ایشان من حس می‌کنم، حالت کسی است که شکست خورده و بازنده شده است بیشتر اوقات می‌گوید و می‌گفت: خانم دوستانم رفتن و من هنوز زنده‌ام این چه تقدیری برای من بود؟

حاج صادق شیرین‌ترین و تلخ‌ترین خاطره شما از دفاع مقدس چیست؟

من که لحظه لحظه بودن با همسرم همیشه شیرین شیرین بوده و هست ولی شیرینی نشست و برخاستهایم با افراد متفاوت است و هرکدام لذت و شیرینی خودشان را دارند، واقعاً وقتی در منزل کنار همسرم هستم آرامش عجیبی دارم که حس می‌کنم همان سفارش قرآن است که لتسکنو فیهاست.

همیشه آمدن من در منزل مساوی با فراموشی تمام سختی‌ها و قصه‌های بیرونی من است، اما از شیرین‌ترین خاطره‌های من در دفاع مقدس یکی فتح خرمشهر در عملیات بیت المقدس که اصلاً قابل وصف نیست.

 تلخ‌ترین خاطرات یکی شهادت دوستانم و دیگری خبر قطعنامه 598 و خبر ارتحال امام خمینی بود که هیچگاه روح زخمی‌ام ترمیم نخواهد شد.

وقتی خبر شهادت مجید بقایی،اسماعیل دقایقی یا بسیاری از فرماندهان  که خیلی آنها را دوست داشتم می‌شنیدم احساس کردم قسمتی از وجودم را از دست داده‌ام و یا قلبم زخمی شده است این حالت من حالت تمام فرماندهان جنگ است. مثلاً شما اگر از مرتضی قربانی سوال کنید شهادت احمد کاظمی با تو چه می‌کرد می‌گوید انگار بخشی از وجودم را از من گرفتن، همه ما دراین موضوع مشترک هستیم، شنیدن حالات احمد کاظمی در فراق شهادت مهدی باکری در عملیات بدر شنیدنی است. من هم مثل تمام این عزیزان با شنیدن خبر شهادت دوستانم تحمل و صبرم را از دست می‌دادم، شهادت سید محمدعلی حکیم و حسین علم الهدی بیش از سایر شهدا روی من اثر گذاشت. اکثر دوستانی که از قبل انقلاب با من بودند و باهم کار می‌کردیم و یا استاد من بودند همه شهید شدند الا آقای علی شمخانی و چند نفر دیگر

احساس جا ماندن از قافله شهدا برای من و تمام من هایی که در جنگ بودند خیلی سخت و طاقت فرساست و فکر می‌کنم تحمل صبر نوح می‌خواهد.

وقتی در اهواز به بهشت زهرا می‌روم و برای شهدای عزیز فاتحه می‌خوانم خیلی اذیت می‌شوم و با خود می‌گویم یعنی این من هستم که زنده‌ام و این دوستان شهیدم هستند که رفتند.

من در هر نمازی و هر حال خوشی که پیدا می‌کنم از خداوند متعال و اهل بیت طلب می‌کنم که راهی برای من پیدا شود که من هم عاقبتم ملحق شدن به دوستان شهید باشد. غیر این آرزو هیچ آرزوی دیگری ندارم.

خانم اصفهانی: وقتی به مزار شهدا می‌رویم تا ساعتها کنار مزار شهدا می‌نشیند و با آنها دردودل می-کندو بلند نمی‌شود. حس ماندن عجیب با دل او بازی می‌کند البته هرچه تقدیر الهی است ولی امیدوارم عاقبت همه ما شهادت باشد.

آهنگران: گاهی شب‌های عملیات یادم می‌آید که عده‌ای وقت رفتن به من ‌التماس می‌کردند که دعا کن خدا شهادت را روزی ما کند، اتفاقاً فردا صبح می‌شنیدم همین افراد دیشب شهید شدند، با خودم می‌گفتم این همان کسی است که دیشب از من امضاء شفاعت می‌گرفت حالا خودش زودتر از همه به شهادت رسیده است. به حال و روز خودم می‌خندیدم که من کجا و آنها کجا، گاهی وقتی جنازه برخی شهدا را می‌دیدم وقتی وسایل او را از جیب پیراهنش را درمی‌آوردم می‌دیدم پشت کارت شناسایی‌اش امضاء من است آن لحظه چقدر شرمنده می‌شدم که حد و حسابی نداشت گاهی که به مزار شهدا می‌روم می‌بینم بالای سر شهید دستخط شهید است که گوشه آن امضاء من است که گفتم به شما قول شفاعت می‌دهم، این رفتن ها در حقیقت زمان حال شعری است که اتفاقاً حضرت آقا هم آن را خوانده و گریه می‌کردند.

ما سینه زدیم، وبی صدا باریدند

از هرچه که دم زدیم آنها دیدند

ما مدعیان صف اول بودیم

از آخر مجلس شهدا را چیدند

واقعاً این شعر درباره حال و هوای من رو سیاه صدق می‌کند که چه کسانی با من بودند و رفتند و من از قافله آنها جا مانده‌ام.

امام خمینی در شهادت شهید باهنر و رجایی جمله عجیبی دارند. ایشان در آن سخنرانی شان می-فرمودند: عمر طولانی این ضرر را دارد که آدم شاهد مرگ عزیزانش است. من هروقت این جمله امام یادم می‌آید عجیب بهم می‌ریزم و می‌گویم چه سخن حکیمانه‌ای امام فرمودند.

یادم است احمد کاظمی هروقت که او را می‌دیدم می‌گفت: حاج صادق! دعا کن خدا شهادت را نصیب من کند و من پیش مهدی باکری بردم،یاد ندارم که احمد از باکری حرفی زده باشد و از آرزوی شهادت خودش نگفته باشد.

کدام شهید با رفتن و شهادتش روی شما خیلی اثر گذاشت؟

ج: از دوستان صمیمی‌ام می‌توانم به سید محمد علی حکیم و حسین علم الهدی اشاره کنم که تاروپود مرا بهم ریختند و چاره‌ای هم نداشتم، گاهی که دوستان باهم جمع می‌شدیم همگی با همسرانشان می‌آمدند مثل فرشاد مرعشی، داغری، گندم‌کار، مجدزاده و بسیاری از دوستان، تصور کن بعد از شهادت آنها این خاطرات که یادت می‌آید با دل تو چه می‌کنند.

واقعاً شهادت سعید درفشان خیلی مرا اذیت کرد و تا مدتها نمی‌توانستم با خودم کنار بیایم ولی می-بایست قبول می‌کردم که سعید رفته است.

مادر حسین علم الهدی خیلی با من صمیمی بود و هر وقت مرا می‌دید می‌گفت صادق من هروقت تو را می‌بینم حس می‌کنم پسرم حسین را دیده‌ام مادر محمدعلی هم همین حرف را بمن می‌زد.

حاج صادق! آیا وصیت نامه‌ای هم تاکنون نوشته‌ای؟

بله قبل از سفر مکه‌ام وصیت نامه‌ای نوشتم که هنوز موجود است.

خانم اصفهانی: اگر برگردید به سال 1358 باز حاضر هستید با حاج صادق ازدواج کنید؟

حتماً و یک لحظه درنگ و شک نمی‌کنم. صدبار دیگر هم اگر برگردم باز انتخاب من صادق است و لاغیر. بهترین لحظات عمر و زندگی‌ام کنار این مرد بوده است که بدان افتخار می‌کنم.

رمز موفقیتتان در طول زندگی با حاج صادق را چه می‌دانید؟؟

اعتماد و توکل بخدای متعال و صبر و محبت و تحمل بود، سرآمد همه اینها عشق و علاقه‌ای بود که بین ما درجان زندگی‌مان قرار داشت.

تجربه موفق زندگی شما چه بوده که برای جوانان امروزی درس باشد؟

در تایید فرمایش خانم اصفهانی باید بگویم که من در 62 سالگی عمرم قرار دارم و تمام مراحل مختلف زندگی را گذرانده‌ام، من خودم را آدم خوشبختی می‌دانم و شاید ادعا کنم بهترین دوران زندگی‌ام دوران هشت ساله دفاع مقدس بود که سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام هم در آن قرار دارد.


اگر انسان ارتباطش با خدا و اهل بیت قوی باشد زندگی الهی خواهد داشت و طبق سیره امامان معصومین حرکت خواهد کرد؛ بهرحال دل کندن از دنیا و عدم دلبستگی به آن عامل شیرینی زندگی است. در عشق و عاشقی هایمان باید محوریت خداوند باشد و هرچه را دوست داریم برای او و بخاطر او دوست داشته باشیم و اگر غضبی داریم بخاطر خدا باشد.

اگر این چنین شد بهترین‌ها را در زندگی مان داریم و کم و کاستی نخواهد بود. این حالت برگرفته از همان حالت خوب عقیله بنی هاشم در دربار ابن زیاد است که فرمود: ما رایت منه الا جمیلا، این حاصل نگاه الهی حضرت به زندگی و فراز و نشیب‌های آن است.

سبک زندگی‌مان هرچه از مادیات و تجمل پرستی بدور باشد زیباتر و اسلامی‌تر است و مشکلات را کم می‌کند.

ما وقتی از آن روزهای سخت و تلخ شهادت دوستانمان گرفتاری‌ها و مشکلات جنگ یاد می‌کنیم می-گوئیم یادش بخیر این یعنی حمد اگر زندگی‌مان برای خدا بود و لذا شیرین شده بود.

خانم اصفهانی! حاج صادق برای فرزندانش در جنگ چقدر وقت می‌گذاشت؟
نه صادق که تمام فرماندهان و رزمندگانی که در جبهه بودند فرصت این کار را نداشتند و این مهم بر عهده همسران آنها بود، آنها فرصتی برای این کار نداشتند. ما وظیفه داشتیم این خلاء محبت و سرپرستی پدران را جبران کنیم. من در آن زمان هم مادر فرزندانم بودم و هم پدر آنها.

آهنگران: واقعاً محمدعلی، حسین و زهرا را در جنگ همسرم بزرگ کرد و من اصلاً خانه نبودم و هر روز در یک جبهه شهر، استان و خارج کشور بودم. من زندگیم را مدیون مجاهدت و محبت ایشان هستم و هیچگاه فراموشم نمی‌شود.

خانم اصفهانی حرف آخر

آهنگران: بگو الهی شکر با آهنگران ازدواج کردم و خیلی هم راضی هستم.

خانم اصفهانی: من همیشه این فکر را دارم که بهترین دوران زندگی ام، حضور کنار یک رزمنده بود و این افتخار و مدالی برایم است، بزرگترین لطف الهی به من، حضور حاج صادق در تمام دوران زندگی در کنارم است و شاکر الهی هستم.

حاج صادق! حرف آخر

بعد از چهل سال از زندگی مشترکمان من معتقدم خدا بهترین انتخاب را برای من مقرر کرد و نصیبم نمود، یکی از دلایل موفقیت من در عصر خدمات اجتماعی واقعاً فداکاری و همکاری ایشان بوده است. اگر ایشان در این هشت سال جنگ مثلاً مانع جبهه رفتن من می‌شد خدا می‌داند مسیر زندگی من چه می‌شد.

همسرم همیشه می‌گوید من خیالم راحت است که در تمام ثواب هایی که نصیب تو شده است شریک هستم و حق هم همین است. باور دارم که هرکس غیر ایشان در کنارم بود من هرگز آهنگران نمی‌شدم و این آدم امروزی نبودم.

تمام خدمات من حاصل همیاری و همکاری ایشان بوده است که امیدوارم جزای خیر خدا به ایشان عنایت کند.

شهادت میدهم در هر عمل خیری که انجام می‌دادم ایشان هم پیاله‌ام بود و مشوق کارهایم بود.

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
hansen_html_code