ماجرای یک اعتراض دانشجویی که در سلف نتیجه داد/ ما ترکمانچای بودیم و پیمانکار، آلمان نازی!

  • ۷۹

مرتضی محمودی؛ سلف را دست کم نگیرید. سلف کلیدی‌ترین و حیاتی‌ترین نقطه هر دانشگاهی است. 

فرقی هم نمی‌کند. تهران و شهرستان، بهشتی و شریف و علامه هم ندارد. چه بچه‌درس‌خوان باشی و چه سلطان مشروطی، چه دختر و چه پسر، هر جا سخن از خورد و خوراک است نام نامی سلف می‌درخشد.

 

 سلف برای بیشتر دانشجوها صرفا محل غذاخوری است. جایی برای گپ و گفت و خوردن و آشامیدن. زمانی برای نفس کشیدن و تازه شدن و در کردن خستگی کلاس‌های ملال‌آور و تکراری. این طبیعی‌ترین تصویر و رایج‌ترین روایت درباره سلف است. اما برای ما سلف فقط سلف نبود. شده بود جایی برای اعتراض. ابرازی برای دفاع از هویت دانشجویی.

 

من همیشه فکر می‌کردم درست‌ترین و واقعی‌ترین مطالبه دانشجویی که باید در نشریه و دانشگاه و تشکل‌ها پیگیری‌اش کرد مسائل صنفی و دغدغه‌های حداقلی بچه‌هاست. اینکه دانشجوهای دانشگاهی خوابگاه ندارند به طریق اولی برایم مهمتر از مناظره برادران زیباکلام بود. حالا شاید شما پیش خودتان فکر کنید که این خیلی مطالبه سطحی و پیش پا افتاده‌ای است و شأن کار دانشجویی اجل از این حرف‌هاست اما من شما را با شأن دانشجویی‌تان تنها می‌گذارم و ادامه روایتم را از سلف پیگیری می‌کنیم؛ محل پیگیری یکی از همین مطالبات به قول شما بی‌کلاس!

 

رئیس دانشگاه توی مناقصه‌ای که بعدها راست یا دروغ افتاد سر زبان بچه‌ها پروژه پخت و توزیع غذای دانشگاه را داده بود به یکی که تنها چیزی که برایش مهم نبود غذای بچه‌ها بود. همه هزینه‌ها را پایین آورده بود و چه کمی و چه کیفی شورش را درآورده بود و هرچه هم باهاش حرف می‌زدیم و اعتراض می‌کردیم ابرویش را کج می‌کرد که بیا این کف دست من! اگر مو دارد بکن!

 

ما از کف دست بدون موی طرف، مو کندیم! به هر حال برای یک دانشجوی سال آخر کارشناسی که آب همه‌جوره از سرش گذشته، نمی‌شود و ناممکن وجود ندارد. در نتیجه شروع کردم به صحبت با بچه‌ها که مرگ یک بار و شیون هم یک بار. بیاییم برای یک بار هم که شده پشت هم بایستیم و هیچکس غذا نخورد. فرایند پیچیدن سینه به سینه این ایده کوتاه‌تر از چیزی بود که فکرش را می‌کردم. فردای آن روز که روز سردی از آذر بود، وقت ناهار سلف مملو از بچه‌هایی بود که تک به تک می‌رفتند و غذای‌شان را می‌گرفتند و بدون هیچ اعتراض و مشاجره‌ای ظرف غذای‌شان را دست نخورده می‌گذاشتند روی زمین و می‌رفتند. تماشای زنجیره بلند غذاهای دست نخورده‌ای که تا وسط حیاط دانشگاه رسیده بود همه را به وجد آورده بود.

 

غذای آن روز قیمه بود و ماست و من داشتم به این فکر می‌کردم که با این کاره‌ای که کردیم بدجور قیمه‌ها را ریختیم توی ماست‌ها و دانشگاه را بهم ریختیم.

 

کار جوری بیخ پیدا کرد که رئیس دانشگاه مجبور شد از آن پیمانکار کذایی قول کتبی بگیرد که میوه و نوشیدنی را به غذاها اضافه کند و حجم غذاها را هم کم کم دو برابر کند و خلاصه در حد قرارداد ترکمانچای، هرچه می‌توانستیم بهش تحمیل کردیم و او هم مثل آلمان بعد از جنگ جهانی دوم که تسلیم محض بود با همه شرایط و درخواست‌های ما کنار آمد که خب کار دیگری هم از دستش برنمی‌آمد و حالا برای مذاکره و یافتن راه‌حلی برای توافق برد برد زیادی دیر شده بود و ما جنگ را برده بودیم.

 

همه اینها را گفتم که بگویم اینکه «سلف را دست کم نگیرید» شوخی یا تعارف نبود. همین سلف می‌تواند دیگر یک سلف معمولی نباشد. می‌شود ابزاری برای مبارزه باشد. و این‌طوری تبدیل شود به خاطره‌ای جمعی که یادآوری‌اش به آدم جسارت می‌دهد. خلاصه که ما مقاومت را از سلف یاد گرفتیم. ما در سلف یاد گرفتیم که گاهی باید ترمز ماشین را کشید و سینه را سپر کرد و گفت من این غذا را نمی‌خورم حتی اگر از گشنگی بمیرم. من غذا نمی‌خورم اما زیر بار حرف زور تو نمی‌روم و دست آخر هم برنده ما هستیم. پس زنده باد سلف!

تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
hansen_html_code