حاج حسن خرازی

  • ۱۰۴

🌻 در محضر شهید

📆 هشتم اسفند سال ۶۵ بود؛ آخرین ساعات عملیات تکمیلی کربلای ۵. وقتی متوجه شد ماشین غذای رزمندگان خط مقدم در بین راه مورد اصابت گلوله دشمن قرار گرفته است به شدت ناراحت شد.


🗯 با بیسیم از مسئولان تدارکات خواست تا هرچه زودتر، ماشین دیگری بفرستند و نتیجه را به او اطلاع دهند.پس از گذشت چند ساعتی ماشین جلوی سنگر ایستاد.


📎 از سنگر بیرون دوید.بچه ها دور ماشین جمع شده بودند، به طرفشان رفت.پیرمرد تخریب چی که تا آن لحظه دنبال فرمانده لشکر می گشت بلند شد و راه افتاد


📌 حاج حسین خرازی داشت با راننده ماشین حرف می زد پیرمرد دست گذاشت روی شانه اش، حاجی برگشت و همدیگر را بغل کردند.پیرمرد می خواست پیشانی اش را ببوسد حاجی می خندید و نمی گذاشت.


📈 خمپاره افتاد؛ یک لحظه همه خوابیدند روی زمین گرد و غبار که نشست همه برخاستند و دنبال هم دیگر گشتند او بر نخاست.


✳ با شکافی در سینه، قلبی که پاره شده بود و لبخندی پر از درد روی خاک تشنه ای که حریصانه خون گرم و جوانش را می مکید آرام گرفت.


تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
hansen_html_code