-
سه شنبه, ۴ آذر ۱۳۹۳، ۰۷:۵۷ ب.ظ
-
۱۳۵
سال 1960 بود و دکتر استنلی میلگرام نظریهای دربارۀ آلمانها داشت. استنلی میلگرام که در آن زمان 27 سال بیشتر نداشت، در حال بدل شدن به ستارۀ روانشناسی اجتماعی بود. او به تازگی دکترای خود را در دانشگاه هاروارد و با موضوع پدیدۀ "همنوایی" (conformity) دریافت کرده و در دانشگاه "یِیل" به سمت استادی رسیده بود. او تصمیم گرفت تا در اولین آزمایشی که در مقام یک استاد دانشگاه انجام میدهد، به بسط مقالات در زمینۀ همنوایی کمک کند و این موضوع را ملموستر کند. میلگرام که همواره بلندپرواز بود، تنها به دنبال یک چالش بزرگتر نمیگشت، او در پی آن بود تا هلوکاست را بازسازی کند تا بتواند آن را در سطح آزمایشگاهی و میکروسکوپی مطالعه کند. و متاسفانه به خواستهاش رسید.
میلگرام پایاننامۀ کارشناسی ارشد خود را در موضوع همنوایی، پیرو اثر مشهور سالومون اَش، استاد روانشناسی در کالج سوارثمور، نوشت. در آزمایشی که اَش در سال 1951 با استفاده از گروه کوچکی که همدست آزمایشگر بودند و یک فرد دیگر که مورد آزمایش بود، انجام داد؛ کارتی به گروه و فرد مورد آزمایش داده میشد که روی آن یک تصویر یک خط بود، سپس به آنها کارت دیگری نشان داده میشد که سه خط با طولهای مختلف روی آن چاپ شده بود. شرکتکنندگان در آزمایش میبایست از میان سه خط، خطی را که با خط کارت اول هم اندازه بود را انتخاب میکردند. این وظیفه چنان ساده است که یک فرد به تنهایی به راحتی آن را انجام میدهد، در این آزمایش فرد مورد آزمایش، پس از آنکه همۀ همدستها پاسخ اشتباه یکسانی را انتخاب میکرند، نفر آخری بود که انتخاب خود را انجام میداد. اَش دریافت که تحت چنین شرایطی یک سوم افراد مورد آزمایش با پاسخ اشتباهی که همدستها داده بودند همنوایی میکند.
میلگرام آزمایش اَش را قدری تغییر داد. او به جای خط از صوت آهنگین استفاده کرد و قصد داشت یک مقایسۀ بین المللی بدست دهد (او به دنبال آن بود تا از آلمانها استفاده کند، اما مشاورش او را متقاعد کرد تا جمعیتهای نروژی و فرانسوی را مورد مطالعه قرار دهد). نتایج این تحقیق در مجلۀ Scientific American به چاپ رسید، اما میلگرام ارضا نشد. او فضای فکری آن زمان را اینگونه برای ریچارد ایوانز (در کتاب "شکلگیری روانشناسی اجتماعی") توصیف میکند:
"یکی از نقدهایی در مورد آزمایشهای اَش مطرح میشد این بود که آن را غیر قابل تعمیم میدانستند، چرا که به هر حال آزمایشی که در آن قرار است فرد در مورد طول یک خط قضاوت کند، محتوایی مشخصاً مبتذل (trivial) دارد. در نتیجه سوالی که به ذهن من رسید این بود: "چگونه میتوان این آزمایش را به یک آزمایشی که از نظر انسانی اهمیت بیشتری داشته باشد تبدیل کرد؟" به نظرم رسید که اگر به جای آنکه یک گروه بر قضاوتهای فرد در تشخیص طول خط فشار وارد کنند، گروه میتواند فرد را تحت فشار بگذارد تا کاری بزرگتر انجام دهد؛ این موقع بود که میشد اهمیت بیشتری برای رفتاری که از سوی گروه در فرد القا میشود، یافت. از خود پرسیدم، که آیا یک گروه میتواند فرد را تحریک کند تا در حق فرد دیگری قساوت به خرج دهد؟"
میلگرام طرح یک جعبۀ عریض را کشید که روی آن کلیدهای دایره شکلی از 1 تا 9 تعبیه شده بود. این جعبه یک اعمال کنندۀ شوک الکتریکی مشقی بود که با استفاده از آن قرار بود تمایل افراد به اعمال شکنجه سنجیده شود. او به دنبال انجام یک آزمایش بزرگ بود. صدالبته کسی مورد شوک الکتریکی قرار نمیگرفت، اما همدست در آزمایش صدای شوک شدن و درد کشیدن را در میآورد (میان آزمایش شونده و همدست یک دیوار وجود داشت و آزمایش شونده تنها صدای همدست را میشنید). تنها یک مشکل وجود داشت: در آزمایش اَش، گرفتن یک تست کنترلی برای مشخص کردن نتیجه آزمایش بدون وجود فشارِ گروه وجود داشت؛ کافی بود که همان آزمایش خط را برای یک فرد به صورت ایزوله انجام دهید. اما بدن حضور گروه، شخص منفرد علتی برای شوک دادن به یک غریبه نداشت. برای کنترل در این آزمایش نیاز بود تا آزمایشگر به فرد مورد آزمایش فرمان دهد.
میلگرام ناگهان به تست کنترلی بیش از آزمایش اصلی علاقمند شد. او به این فکر افتاد که افراد، برای اجرای فرامین وی تا کجا پیش خواهند رفت و بدین منظور تمرکز آزمایش را از موضوع همنوایی به اطاعت تغییر داد. او تصمیم داشت که در ابتدا آزمایش را روی آمریکاییهای اهل شهر نیوهیون انجام دهد و سپس آزمایش را در آلمان تکرار کند و نتایج هر دو آزمایش را با هم مقایسه کند. اما زمانی که میلگرام با نتایج اولیۀ آزمایش مواجه شد، دریافت که اصلاً نیازی به تکرار آزمایش در آلمان نیست.
احتمالاً باقی داستان را میدانید: افراد مورد آزمایش بسیار بیش از انتظار مطیع بودند؛ چه در دفعات اطاعت و چه در شدت آن. میلگرام پیش از انجام آزمایش از سایر روانشناسان نظرخواهی کرد و آنها حدس زده بودند که نزدیک به یک دهم درصد از افراد مورد آزمایش (یعنی فقط سادیستها و روانیها) پیش از آنکه از ادامۀ آزمایش سر باز بزنند از حداکثر ولتاژ استفاده خواهند کرد. در واقع، 65 درصد افراد مورد آزمایش دکمۀ 450 ولت را تا پیش از آنکه میلگرام آزمایش را قطع کند سه مرتبه فشار داده بودند (دکمهای که در مدل اولیه برچسب "مرگبار" روی آن بود ولی برای انجام آزمایش برچسب را به "XXX" تغییر داده بودند). همۀ افراد مورد آزمایش تا دکمۀ 300 ولت پیش رفتند، که به این معنی است که نزد خود بر این باور بودند که تا آن مرحله بیست بار بر فرد همدست شوک الکتریکی وارد کردهاند. این آزمایش موفق بود. شدیداً موفق. دیگر نیازی به مقایسۀ بینافرهنگی نیز وجود نداشت، چرا که بر اساس نتایج این آزمایش آمریکاییها نازیهایی بودند که تنها لازم بود فرمان مناسب به ایشان داده شود.
میلگرام در کتاب سال 1974 خود به نام "اطاعت از اتوریته" نتایج اولین آزمایش خود را در کنار نتایج همان آزمایش که در قالبهای مختلف تکرار شده بود، منتشر کرد. این کتاب نثر بسیار خشکی دارد، با این وجود رگههایی از روایت را میتوان لابهلای ستونهای نتایج و فهرست شرایط کنترل یافت. در سایۀ نتایج آزمایش اول، نسخههای بعدی آزمایش به تلاشی ناامیدانه در جهت یافتن حد قصاوت انسان میماند. در آزمایش دوم، او از همدستش خواسته بود تا فریادهای دردمندانه بکشد و التماس کند، به شکلی که از پشت دیوار قابل شنیده شدن باشد. شمار افرادی که آزمایش را در مراحل اولیه متوقف کردند اندکی به نسبت آزمایش اول بیشتر بود، اما از تعداد کسانی که آزمایش را تا انتها پیش رفتند تنها یک نفر کمتر شده بود. در آزمایش سوم میلگرام قربانی و فرد مورد آزمایش را به همراه دستگاه شوک در یک اتاق قرار داد، اما این بار هم چهل درصد شرکتکنندگان تا 450 ولت پیش رفتند. میلگرام که مصصم شده بود تا چیزی را پیدا کند که افراد حاضر به انجام آن نباشند، در نسخۀ چهارم آزمایش از شرکتکنندگان خواست تا دست همدست را، در حالی که وی از همکاری سر باز میزد و التماس میکرد دستش را رها کنند، روی بشقابک شوک دهنده نگه دارند. با این وجود، همچنان 12 نفر از 40 نفر شرکتکنندۀ در آزمایش تا انتها پیش رفتند.
میلگرام به دنبال روشی بود تا دلیل این عدم همدردی با قربانی را بیابد. او یک فاکتور دیگر به آزمایشش افزود. او از همدستش خواسته بود تا بگوید مشکل قلبی دارد و جوری فریاد بکشد که گویی حقیقتاً در حال مرگ است. پس از گذر از 330 ولت، همدست دیگر حرکت نمیکرد، گویی که بیهوش یا مرده باشد. نتایج همان بود که بود. میلگرام در این زمینه نوشت: "احتمالاً چیزی نیست که قربانی بتواند بگوید و در آزمایش شونده ایجاد نافرمانی از دستور بکند." این طور مشخص است، التماس برای جانتان تاثیر چندانی ندارد. میلگرام میتوانست در بعضی موارد با قرار دادن همدستهای غیرمطیع یا یک مسئول دیگر که فرمانهای متضاد با خودش صادر میکرد، افراد مورد آزمایش را به اعتراض وادارد، اما هرگز واکسنی برای پیشگیری از این قصاوت پیدا نکرد. او در مقدمۀ کتاب "اطاعت از اتوریته" نتیجه گیری میکند که تمایل انسان به اطاعت از دستورات "یک طبیعت معیوب کشنده است که در ما وجود دارد، و در درازمدت باعث میشود که نوع بشر تنها شانس اندکی برای بقا داشته باشد".
شبح نازیسم و سهل الوصول بودن شرارت آزمایش میلگرام را تسخیر کرده بود. دستگیری و محاکمۀ آدولف آیشمان، مقام نازی، با آزمایشهای میلگرام همزمان شد؛ آزمایش تنها چند روز پس از اعدام آیشمن به سرانجام رسید. در هستۀ آزمایشهای میلگرام، اشتیاقی علمی وجود داشت تا به بهترین شکلی که میتواند شرایط اتاقهای گاز را بازسازی کند. او به دنبال آن بود تا شرایط هلوکاست را به افراد منفرد القا کند تا بتواند میزان شرارت را در ابعاد اتمی اندازهگیری کند. او در سال 1979 در برنامۀ "شصت دقیقه" اینگونه گفت:
"بر اساس مشاهداتی که از هزاران نفر در آزمایشهایم داشتهام و براساس شم خودم که بر اساس نتایج این آزمایشها شکل گرفته است، میتوانم بگویم که اگر یک سیستم از اردوگاههای مرگ مشابه آنچه در آلمان نازی شاهد بودیم، در ایالات متحده راه اندازی شود، در هر شهر متوسطی در آمریکا میتوان نیروی انسانی کافی برای ادارۀ اردوگاهها را یافت."
این آزمایش حقیقتی زشت را نمایان میسازد و مسئلۀ اضطراب برانگیزی که هزاران بار ثابت شده است. میلگرام پس از جنجالهایی که بر سر اخلاقی بودن آزمایشهایش به وجود آمد، از هیئت علمی شدن محروم شد. او دوران کاری موفقی در مرکز تحصیلات تکمیلی دانشگاه شهر نیویورک داشت، اما هیچ یک از کارهایی که بعدتر انجام داد نتوانستند به اندازۀ آزمایشی که در بیستوچندسالگی انجام داده بود تاثیرگذار شوند. میلگرام در سال 1984 پس از پنجمین حمله قلبیش در سن 51 سالگی درگذشت.