-
سه شنبه, ۱۰ تیر ۱۳۹۳، ۱۱:۵۵ ق.ظ
-
۱۳۸
وقتی صحبتهای بتول سلطانی توی گوشت باشد و دختری هم در پادگان اشرف داشته باشی آن وقت متوجه میشوید که یک پدر پشت این سیمخاردارها چه میکشد.
مشروح مستند زیر نمونهای از روایت خیانت گروهکی است که سه دهه از عمر تشکیلاتی خود را صرف جنایت و خرابکاری علیه ملت ایران کرده است.
گروهک تروریستی که جنایات حقوق بشری بسیاری را علیه اعضای خود نیز به کار گرفته و این جنایات همچنان ادامه دارد.
روایت زیر اظهارات پدری است که دو فرزندش سالهاست اسیر فرقه تروریستی رجوی هستند، متن این اظهارات که به صورت یک مستند نیز تهیه شده به شرح ذیل است:
سازمان مجاهدین خلق یا به تعبیر مردم ایران گروهک تروریستی منافقین تا به امروز مسبب شهادت بیش از 17هزار نفر از هم وطنان بوده است؛ اواخر سال 88، پانزدهمین سفر من "مصطفی محمدی" از کانادا به عراق پادگان اشرف بود و این پادگان بزرگترین و مهمترین پادگانی بود که صدام(دیکتاتور سابق عراق) در اختیار سازمان(گروهک تروریستی منافقین) قرار داد و پس از سقوط صدام، اشرف امنترین جایی بود که سازمان مجاهدین خلق میتوانست 3000 نیروی خود را در آن نگهدارد.
یکی از این سه هزار نفر سمیه دختر من بود!
چند وقتی بود که جلوی پادگان اشرف با بلندگو اسم دخترم را صدا میکردم و حالا خانوادههای دیگری نیز با من هم صدا شده بودند و همه یک چیز میخواستند "دیدن بچههایشان" اما سازمان(گروهک تروریستی منافقین) هرگز اجازه این ملاقاتها را نمیداد.
در این هنگام من و همسرم محبوبه به همراه یک خانم دیگر شروع کردیم به هل دادن در میلهای پادگان، در باز شد، خانوادهها الله اکبر گویان وارد محوطه شدند اما سه یا چهار سرباز بر سر من ریختند.
به 8 سال قبل بر میگردیم، یعنی سال 81، آن روزها در حال و هوای دیگر بودیم؛ در آن سال من یکی از هواداران فعال سازمان بوده و در تمامی برنامههای آنان شرکت میکردم.
خواهر و برادر خانمم نیز از کشتههای سازمان بودند و دوتا از فرزندانم سمیه و محمد چندسالی میشد که در پادگان اشرف به همراه ارتش آزادیبخش سازمان برای سرنگونی جمهوری اسلامی ایران فعالیت میکردند به همین دلیل خانواده ما به شدت مورد توجه سازمان(گروهک تروریستی منافقین) بود.
18 دسامبر 2012 ساعت 5:34 صبح روبروی در اصلی پادگان اشرف نشستهام و به سالهای گذشته فکر میکنم، به سال 50 که همکلاسیام برای اولین بار مرا با سازمان(گروهک تروریستی منافقین) آشنا کرد، به سال 58 و سخنرانی مسعود رجوی و به سال 73 و ورود به کانون هواداران سازمان(گروهک تروریستی منافقین) در کانادا و همچنین به راهی که طی کردم تا به اینجا برسم.
دی ماه 1390، پادگان اشرف در عراق نقطهای از دنیا که قصه من و خیلیهای دیگر از اینجا میگذرد.
خانوادههایی که در مقابل پادگان تجمع کردند که فرزندان، برادران و خواهرانشان را با یک رفت بیبرگشت از دست دادهاند، خیلی وقت به اینجا میآیم و با آنها صحبت میکنم و هنگامی که حرفهای آنها را میشنوم، درد خودم یادم میرود، درد اینکه سمیه فقط 10 سالش بود که به اینجا آمد و الان 32 سال را رد کرده و بیش از 15 سال است که به دور از خانواده زندگی میکند.
ما با فریاد در پشت سیمخاردارهای اشرف در تلاشیم تا شاید صدایمان به فرزندانمان برسد و به خودشان بیایند که به مانند صدها نفر دیگر که فرار کردهاند فرار کنند.
البته سازمان(گروهک تروریستی منافقین) در همه دورهها خط مشی به خصوصی داشته و آن چیزی که برای من اهمیت دارد این است که بچههای ما چگونه به چیزی تبدیل شدند که حاضرند به خانوادههای خود سنگ پرتاب کنند!
بهمن 57، یادم نیست چندمین سفرمان به عراق بود که در یکی از شبها دو نفر از اعضای سابق سازمان( گروهک تروریستی منافقین) به نام علی شبیری و آرش صامتیپور مهمان ما بودند.
من با علی شبیری در جلوی پادگان آشنا شدم و بعدها به خانهشان در سوئد رفتم؛ او نیز دردی مانند من دارد و همسرش در درون سازمان( گروهک تروریستی منافقین) است.
همسر وی به اصرار خود او وارد سازمان(گروهک تروریستی منافقین ) شده بود، اما بعد از شکست در عملیات غروب جاویدان، شبیری و دخترش از سازمان( گروهک تروریستی منافقین) جدا شدند و همسرش در پادگان اشرف ماند.
سرکرده سازمان(گروهک تروریستی منافقین ) از همه اعضاء خواست برای بالابردن قوه مبارزه از هر وابستگی روحی و جسمی خودشان را جدا کنند، یعنی همه زن و شوهرها باید از هم جدا میشدند و تا ابدالدهر نباید به همسر فکر کنند و این موضوع شامل اعضای مجرد نیز میشد. آنها نیز باید فکر همسر را در قلب و ذهن خود میکشتند و در اصل باید از خانوادههای خود متنفر شده و وابسته مسعود و مریم میشدند.
این تازه مرحله دوم از انقلاب ایدئولوژیک بود و من هنوز مرحله اول و شروع این انقلاب عجیب را تعریف نکردهام.
مسعود رجوی و مریم قجر عضدانلو رسما در پاریس با هم ازدواج کردند و سازمان(گروهک تروریستی منافقین) اسم این ازدواج را سرآغاز انقلاب ایدئولوژیک گذاشت و آن در باور اعضاء از انقلاب کبیر فرانسه نیز بزرگتر بود.
همچنین چند روز قبل از این ازدواج مریم همسر مهدی ابریشمچی معاون مسعود رجوی بود و کسی که در روز ازدواج در جلوی صف دیوانهوار به دست زدن میپرداخت کسی جز همسر چند روز پیش مریم نبود و مریم باخواسته مسعود از همسرش جدا شد و با وی ازدواج کرد.
من 25 سال پس از آن اتفاق به پاریس رفتم اما در جایگاهی کاملا متفاوت برای شرکت در سمینار توسط تعدادی از خانوادهها و اعضای سابق سازمان برگزار شده بود تا شاید گوشهای از حقایق این سازمان بر مردم جهان روشن شود.
در این نشست من با خانم بتول سلطانی آشنا شدم، وی عضو شورای سرکردگی سازمان(گروهک تروریستی منافقین)، یعنی عالیترین رده تشکیلاتی سازمان بود و توانست سال 85 با فرار از سازمان به آلمان پناهنده شود.
سلطانی به همراه همسر و فرزندش در سال 65 به سازمان ملحق شد اما به دلیل طلاقهای اجباری مجبور شده بود از همسرش جدا شود و سازمان او را مجبور کرده بود تا به مدت 6 ماه در قرنطینه سخنرانی مسعود رجوی را گوش دهد.
طلاق اولین قدم انقلاب ایدئولوژیک و قدم بعدی جداکردن بچهها بود، حدود 800 بچه به همراه پدر و مادر خود در پایگاه زندگی میکردند، از بچههای 8 ماهه گرفته تا 15 ساله که همگی را به خارج از عراق منتقل کرده بودند.
پس از اعدام شدن برادرزنم در سال 65 زندگی برای ما در ایران خیلی سخت شده بود و اواخر سال 71 از ایران بیرون زده و به کانادا آمدیم و من برای پناهنده شدن مورد سازمان مجاهدین را مطرح کرده بودم و به نوعی احساس دین به آنها داشتم ، به همین دلیل با ورود به کانادا برای کمک به سازمان کارهای مختلفی کرده و در مجالس و راهپیماییهایشان شرکت میکردند.
در یکی از این تظاهرات در واشنگتن خانمی به نام خواهر سیما ما را به داخل کانون مجاهدین کشاند و این بود که من و سمیه به کانون ورود پیدا کردیم. در آنجا خانمی به نام ترانه که او را به نام خواهر ترانه صدا میزدند، روی سمیه خیلی کار کرد و دخترم را بیشتر به سمت سازمان کشاند و من هم از این موضوع بدم نمیآمد و دلیل آن تعریفهایی بود که در عراق شنیده بودم و فکر میکردم مجاهدین همان مجاهدینی است که من از قبل انقلاب میشناختم.
آنها سمیه را ابتدا به بهانه یک سفر کوتاه به عراق دعوت کردند و بهانه این سفر این بود که دخترم ارتش سازمان( گروهک تروریستی منافقین) در عراق را ببیند و اگر دوست داشت به سر مزار خالهاش حوریه که در عملیات غروب جاویدان کشته شده بود برود، چرا که سمیه به این خالهاش خیلی علاقمند بود.
سمیه سال 77 به این سفر رفت، او را بدرقه کردیم و عکس یادگاری گرفته و بسیار به دخترمان افتخار میکردیم، یک ماه گذشت و منتظر بودیم سمیه برگردد، اما خبری نشد و نهایتا سازمان(گروهک تروریستی منافقین) به ما گفت؛ او تصمیم گرفته در پادگان بماند، در حالیکه هنوز دخترم دیپلمش را کامل نکرده بود.
همگی ما از این ماجرا خیلی ناراحت بودیم، اما به سازمان(گروهک تروریستی منافقین) اعتماد کامل داشتیم و فقط محمد پسر بزرگم و برادر کوچکتر سمیه زیربار این موضوع نمیرفتند، محمد سمیه را خیلی دوست داشت و گفت؛ داوطلب میشود تا با گروه بعدی به عراق برود و از حال سمیه برای ما خبر بیاورد.
محمد تازه 15 سالش شده بود و رفت که ببیند سمیه داوطلبانه مانده یا به زور نگهش داشتهاند، پسرم به عراق رفت، دیگر او هم نتوانست با ما تماس بگیرد، در آن دوران خیلی از بچههای زیر 18 سال را گول زدند و به عراق بردند. رژیم بعث نیز به شدت از سازمان(گروهک تروریستی منافقین) و فعالیتهایش حمایت میکرد، برای همین کاری از خانوادهها ساخته نبود، حتی نمیتوانستند به ملاقات فرزندانشان بروند.
گستردهترین جذب نیرو در سازمان(گروهک تروریستی منافقین) پس از عملیات غروب جاویدان انجام شد، چرا که تعداد زیادی از نیروهای سازمان(گروهک تروریستی منافقین) در عملیات کشته شده بودند، به همین دلیل سازمان تصمیم گرفت تا یک فکر جدی به حال ناقص شدن ارتشش بکند.
دی ماه 81، پنجمین باری بود که سازمان به ما وعده دیدار فرزندانمان را در عراق داده بود و بارها سازمان ما را به بهانه دیدن بچهها راهی کشورهای مختلف میکرد، اما نتیجهاش فقط شرکت در تظاهرات و بازدید از یک جای دیدنی در آن کشورها بود.
رجوی(سرکرده فراری گروهک) در خرداد 1365 با یک پرواز از پاریس به عراق رفت و در آنجا ارتش آزادی بخش را تاسیس کرد. من آن زمان ماجرا را از رادیو مجاهدین که برای سازمان بود پیگیری میکردم. امنیتیها و درجهداران از ورود رجوی استقبال کردند و پس از آن وی با صدام دیدار کرد. در این دیدار بود که همکاری سازمان با حزب بعث عراق علنی شد و این همکاری تا فروردین 82 (حمله آمریکا به عراق) ادامه داشت.
من درست چند روز قبل از آن حمله بغداد بودم تا هرطور شده فرزندانم را با خود به کانادا ببرم، صبح یکی از آن روزها سمیه را آوردند تا با ما ملاقات کنم و حالا که به فیلم آن زمان نگاه میکنم متوجه اضطراب سمیه و اصرارش برای فیلم نگرفتن میشوم، چیزی که آن زمان مورد توجهم نبود و همچنین چیزهای عجیبی که محمد لابه لای صحبتهایش به زبان میآورد؛ مانند اینکه خواهرش را خیلی کم میبیند و یا در حالی که اجازه نداشته به ما زنگ بزند چندبار با ایران به منظور کشاندن چندتا از فامیلها به پادگان اشرف تماس گرفته و این حربهای است که سازمان در همه دورهها از آن استفاده میکرد، یعنی اعضاء را مجبور میکرد تا خانوادههای خود را فریب دهند.
افراد سازمان در این دیدار همهجا دنبال ما بودند، سه زن به همراه سمیه، دو مرد به همراه محمد و شاید اگر آنها نبودند این داستان همینجا به پایان میرسید و ما به خانه باز میگشتیم، اما آنها اجازه ندادند فرزندانم را با خود همراه کنم، به همین دلیل مجبور شدم شب قبل از حمله آمریکا عراق را ترک کنم.
این اولین سفر من به عراق ، اما آخرین بار نبود. از آن زمان که جلوی سازمان ایستادم و علیه آنها فعالیت کردم، با آدمهای مختلف آشنا شدم و چیزهای عجیبی شنیدم که به کلی تصویر سازمان را در ذهنم دگرگون کرد.
اوایل که فعالیتم را در این زمینه آغاز کردم، هنوز طرفدار سازمان(گروهک تروریستی منافقین) بودم و فقط میخواستم با بیرون آوردن بچههایم امنیت آنها را تضمین کنم، اما به مرور چیزهایی شنیدم که من را به یک مخالف سرسخت تبدیل کرد.
پادگان اشرف یک دنیای عجیب و غریب با حصارهای بلند است و تصویری که اعضای سازمان از دنیای بیرون دارند، همان چیزی است که مسئولین آنها برایشان ساختهاند و هیچ ارتباطی از داخل پادگان اشرف با بیرون وجود ندارد و تلویزیون در آنجا فقط یک کانال دارد و آن هم کانال سازمان و اینگونه است که دنیای بیرون آن چیزی میشود که سازمان تعریف میکند و این ارتباط دوطرفه است، کسی از داخل اطلاعات و تصوری ندارد مگر اینکه بتوان از جوانانی که موفق به فرار میشوند اطلاعاتی بدست آورد.
خروج قانونی که هیچ، فرار هم از پادگان اشرف غیرممکن است و موانع و پستهای نگهبانی فراوانی که در پادگان اشرف وجود دارد فرار را از آنجا از هر زندانی در دنیا سختتر کرده.
علاوه بر فرار فیزیکی، اول باید از حصار ذهنی که سازمان در این سالها برایشان ساخته بگذرند و این به مراتب کار را سختتر میکند، چرا که فرد باید به نقطهای برسد که مرگ را به بودن در پادگان ترجیح دهد، چرا که سازمان سالهاست در گوش افراد میخواند که بیرون از پادگان اشرف زندگی وجود ندارد و جمهوری اسلامی ایران بلافاصله آنها را به فجیعترین شکل ممکن اعدام میکند.
چیزهایی که من از بتول سلطانی شنیدم روزگاری را به تصویر کشید که من حتی تصورش را نیز نمیتوانستم بکنم. وی میگفت: من همیشه فکر میکردم این یک رابطه ایدئولوژیک از جنس امامان و خداست! و هیچ بارقهای از چیزهای دنیوی در آن وجود ندارد.
ما را وارد یک سالنی کردند که کف آن پر از ملحفههای سفید بود و ناگهان دیدیم مسعود رجوی با یک عرقگیر و لباس راحتی روی مبل نشسته و به ما گفتند بروید دور این مبل بنشینید، این حوض شماست! در این هنگام یک آهنگ بسیار تند پخش شد و به ماگفتند بلند شید و به این حوض شیرجه بزنید، لباسهای شرک و ریا را بکنید، این رهبر ماست و باید با وی یگانه شوید.
برخی نیز مخالفت کرده و در نتیجه آنها را خارج کردند، خواست مریم و مسعود این بود که این زنها لخت مادرزاد مشغول رقص شوند، چرا که این رقص رهایی است، با پایان این ماجرا من ارتقاء مسئولیت گرفتم و در این جلسه من عضو شورای سرکردگی شدم.
وقتی صحبتهای بتول سلطانی توی گوشت باشد و دختری هم در پادگان اشرف داشته باشی آن وقت متوجه میشوید که یک پدر پشت این سیمخاردارها چه میکشد.
پس از سقوط صدام و خلع سلاح شدن سازمان دولت عراق قطعنامهای را به تصویب رساند که سازمان را مجبور میکرد خاک عراق را ترک کنند، این یعنی پایان راه سازمان زیرا وقتی انحصارها برداشته شود و آدمها بیرون را ببینند لحظهای را برای فرار از دست نخواهند داد، بنابراین سرکردگان سازمان(گروهک تروریستی منافقین) به شدت برای ماندن مقاومت میکردند.
8 سال قبل یعنی صبح روز 27 خرداد 82 ساعت 5 صبح با صدای تلفن از خواب بیدار شدم، پلیس فرانسه مریم رجوی را به اتهام اقدامات تروریستی، فساد مالی، پولشویی دستگیر کرده بود و حالا تمامی اعضاء موظف بودند برای آزادی مریم رجوی کاری کنند. کسی که پشت خط بود گفت؛ مریم به همراه تعداد دیگری از کادر سرکردگی دستگیر شده و این یعنی سازمان یک مشکل جدی دارد، بنابراین جان سمیه و محمد در خطر است.
پیام واضح بود و این تهدید من را مجبور میکرد تا به خواستههای سازمان(گروهک تروریستی منافقین) تن دهم.
سازمان تعدادی از اعضاء را مجبور کرد تا در چند کشور مختلف مقابل سفارت فرانسه و جلوی خبرنگاران خارجی که خودشان آنها را خبر کرده بودند اقدام به خودسوزی نمایشی کنند تا دولت فرانسه مجبور شود مریم رجوی را آزاد کند.
من نیز یکی از این افراد بودم که در مقابل سفارت فرانسه در اتاوا کانادا روی خودم بنزین ریختم اما یک خبرنگار در لحظه آخر فندک را از دست من گرفت و من نتوانستم کارم را تمام کنم.
بعد از این اتفاق بود که من به عنوان یک قهرمان توانستم وارد پادگان اشرف شوم و شاید تنها کسی بودم که از داخل این پادگان فیلمبرداری کردم و سازمان فکر میکرد چون در کنار خانوادهام از داخل فیلم میگیرم آن را به کانادا میبرم و این یک تبلیغ خوبی برای سازمان میشود، بنابراین مجاز بودم تا در پادگان اشرف بگردم و با هر کسی که دوست میشوم صحبت کنم، در حالی که این امر برای اعضاء ممنوع بود.
عراق 19 فروردین سال 90 با یک پیشروی ناگهانی بخشی از پادگان را از سازمان پس گرفت و سازمان به دلیل غافلگیری نتوانست اسناد و مدارک موجود را با خود همراه کند و امروز خانوادهها به امید یک نشانه با حس و حالی خاص به گشتن در میان این مدارک میپردازند.
در شهریور 83 سفر دیگری به عراق داشتم. بعد از اینکه آمریکاییها به عراق آمده بودند کنترل آن را بدست گرفتند و رفت و آمد برای من که تبعه کانادا بودم کمی راحتتر شده بود و سازمان نیز جرات نداشت خیلی جلوی آمریکاییها مقاومت کند.
در یکی از این روزها با توجه به اختلاف کمی که بین روز تولد محمد و سمیه بود ما یک جشن تولد سه نفری برگزار کردیم.
در آن شب محمد چیزهایی تعریف کرد که شنیدن آن از توان هر پدری خارج بود. پسرم گفت: من را فرستادند به یک قرارگاهی که هیچ جوانی در آنجا وجود نداشت و فقط من که 20 سالم بود در آنجا بودم، یک هفته که گذشت مشکلی برای من پیش آمد و این مشکل چیزی جز اینکه هنگام خواب میآمدند بالای سرت نبود .....!
من این موضوع را به یک مسئول به نام کمال گزارش دادم و او هیچ کاری نکرد و در روز بعد این مورد بازهم برای من پیش آمد و من بازهم رفتم شکایت کردم، 4 روز بعدی این موضوع دوباره اتفاق افتاد و من تصمیم گرفتم شبها نخوابم، با التماس از آنها میخواستم که به من کمک کنند اما کسی حرف مرا گوش نمیداد و من گفتم حالا که شما با من این کار را میکنید من میروم.
محمد تصمیم گرفته بود از سازمان جدا شود و این تصمیمی بود که خیلی از بچههایی که داخل سازمان بودند جرات و شاید موقعیت آن را نداشتند که بگیرند.
این ماجرا با همه تلخی که داشت به نظر من نشانه شرافت و سلامت محمد من بود، چرا که اگر اینگونه نبود هیچ وقت راضی نمیشدم جلوی دوربین این حرفها را بزنم و گفتن این صحبتها برای محمد خیلی سخت بود، نه بخاطر من، بلکه بخاطر سمیه که مشغول فیلمبرداری بود و میدیدم که شنیدن این حرفها چقدر عذابش میدهد.
با خیلی از فرماندهانش صحبت کردم و کلنجار رفتم تا راضیشان کنم محمد را با خودم ببرم و فهمیدم اینگونه کار به جایی نمیرسد. برگشتم تا کار را از طریق سفارت کانادا پیگیری کنم.
پس از آن دیدار، من و همسرم تلاش کردیم تا از طریق سفارت کار را پیگیری کنیم و نهایت محبوبه با 40 روز اعتصاب غذا مقابل سفارت کانادا در اردن آمریکاییها مجبور شدند محمد را از سازمان بگیرند و به ما بدهند.
محمد پس از 7 سالی که رفته بود تا خواهرش را از عراق برگرداند به خانه بازگشت، در حالی که سمیه هنوز داخل پادگان اشرف بود.
در همان سفر آخری که به اشرف رفته بودم متوجه شدم سمیه هم تصمیمش را گرفته تا به خانه بازگردد، اما شرایط سمیه سختتر از محمد بود زیرا که محمد شهروند کانادا بود اما سمیه نه، بنابراین نشست و یک نامهای نوشت، مثل همیشه از آن لحظات هم فیلم گرفتم.
این نامه در واقع یک درخواست به دولت کانادا بود تا کارهایش را برای خروج از پادگان پیگیری کند. بخشهایی از این نامه بدین شرح است:
"اینجانب سمیه محمدی فرزند مصطفی درخواست داشتم تا شما کار من را برای برگشت به کشور قبلیام کانادا هرچه زودتر درست کنید، چون من در آنجا هم مدرسه میرفتم و هم پیش خانوادهام زندگی میکردم. من خودم 4 سال پناهنده کانادا بودم و فرم برای شهروند شدن را پرکرده بودم، اما نتوانستم شهروندیام را تا قبل از آمدن به اشرف بگیرم و در اینجا هم پاسپورت من را گرفته و هیچگونه امکان برقراری ارتباط با خانوادهام نبود، اما پس از سقوط صدام پدرم توانست به دیدار ما بیاید و در این بین من توانستم به پدرم بگویم که بیاید و این درخواست را از شما بکند که بتوانم پیش خانوادهام برگردم."
هنگامی که پای سرنوشت فرزند آدم در میان باشد، همه چیز را به جان خواهی خرید و من برای چندمین بار به عراق ناامن رفتم تا شاید بتوانم با فشار آمریکاییها و دولت کانادا سمیه را از دست سازمان نجات دهم.
مثل همیشه از همه چیز فیلم گرفتم تا یادگاری شود برای دخترم سمیه، از دفعه قبل که سمیه نامه نوشته بود تا این سفر اتفاقات زیادی افتاد، چیزهایی که فقط یک کسی مانند بتول سلطانی که به تازگی از اشرف فرار کرده بود میتوانست برایم توضیح دهد؛ او میگفت: سازمان از یک نقطهای به طور خاص به روی این خواهر و برادر متمرکز شده بود، به ویژه سمیه و من هر دفعه خواستم به او نزدیک شوم او را یا میبردند یا یک خانمی از مسئولین میآمد و پیش او مینشست، اما من طی یک فرصت توانستم با او صحبت کنم و به من گفت من میخواهم بمانم و اگر برادرم فریب خورده و مزدور میخواهد بشود به من ربطی ندارد، من احساس کردم سمیه اصلا خودش نیست، درصورتی که این یک گپ دوستانه بود، اما او بسیار خشک رفتار کرد.
جمعه 16 تیر 1384بود، با پای پیاده در پادگان اشرف بودم و بالاخره با زور آمریکاییها سازمان رضایت داد من بار دیگر سمیه را ببینم، چون پس از اینکه محمد را از اشرف بردم سازمانی دیگر اجازه ورود من را به پادگان نداد. قرار شد آمریکاییها من را به کمپ خودشان در اشرف ببرند و سازمان هم سمیه را به آنجا بیاورد و طی یک ساعت همدیگر را ببینیم.
آخرین حرفهایم را زدم، به او گفتم: سمیه از فردای آینده هیچ چیزی درباره من نمیتوانی بگویی، من وظیفه خود را برایت انجام دادم، گفتنیها را گفتم و اشتباههایی را که در حق تو کرده بودم را پذیرفته و از تو عذرخواهی کردم. من باعث شدم تو به اینجا فرستاده شوی و من باعث از بین رفتن عمر تو در این دنیا شوم، الان هم آمده ام جبران کنم....
این آخرین باری بود که من توانستم از صورت دخترم فیلم بگیرم و با او صحبت کنم. افراد سازمان دوباره سمیه را با خود به داخل بردند که بعد از آن دیدار پشت دیوارهای اشرف شد خانه اولمان.
یک بلندگو برداشتم و شروع کردم به صدازدن اسمش و بیشتر از 20 بار هزاران کیلومتر راه را تا عراق آمدم تا شاید بتوانم دخترم را نجات دهم، هر راهی را رفتم که صدایم را به گوش مردم جهان برسانم، بلکه یک راهی برای نجات سمیه پیدا شود، زیرا دخترم سنش خیلی کم بود که وارد سازمان شد.
خیلی وقته که دخترم سمیه از داخل همین فیلمها به داخل خانه ما میآید....