-
پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۱۰:۳۶ ق.ظ
-
۱۲۱
روز گذشته اندکی پس از ظهر، همزمان با غرش رعدوبرق در آسمان پایتخت و آغاز بارش ناگهانی، پایتختنشینان در خیابانهای خیس تهران نظاره گر سایش قطرههای ریز و تند باران بر سر شهر شدند. در خیابان ولیعصر تهران اما لغزندگی زمین، لذت بارش بهاره را زایل کرد. عابری جوان و هدفون به گوش و بی حواس... موتورسیکلت سواری لعنت گویان بهاین بارش بی مقدمه و عجول برای رسیدن به محل کار... رسیدن همزماناین دو به تقاطع... و تصادفی برق آسا که عابر جوان را زیر چرخهای موتور به زمین انداخت.
پشت پنجره دفتر روزنامه قانون، چشمهایی که تا لحظاتی قبل بارش قطرهها را دنبال میکردند، حالا نفس بریده به حادثهای که پیش چشمشان رخ داده بود خیره مانده بودند. پسرک تکان نمیخورد. صداها پشت پنجره تکرار میکردند: «تکون نمیخوره... تکون نمیخوره...» موتورسیکلت سوار جوان در صحنه مانده بود. گویا اورژانس خبر میکرد، همزمان وحشت زده بالای سر پسرکاین سو و آن سو هم میرفت. لبهایش به تندی تکان میخوردند. عاقبت پسرک تکان خورد، صورتش توی هم مچاله شد. سرش را حرکت داد و با درد بالا آورد. جوی کوچک خون زیر سرش با آب باران راه گرفت. عکاس روزنامه از در دفتر بیرون دوید...
پرده اول... یک نفر در آب دارد میسپارد جان!
اورژانس هنوز نرسیده. عکاس روزنامه بالای سر پسرکایستاده. دورش را سه چهار نفری گرفته اند که یکی از آنها همان موتورسیکلت سوار وحشت زده است. دو سه نفر دیگرایستاده اند و نگاه میکنند. بقیه مردم حتی نمیایستند، نگاهی میاندازند و به سرعت رد میشوند بی آنکه دغدغهای گریبانگیرشان شود. بیشتر از دغدغه، عجله دارند چون حالا باران به شدت تند شده و یک لحظه اش برای خیس شدن از سرتا پا کافی است... کاری به کار پسرک کم سن و سالی که افتاده کنار جدول خیابان و هر آن ممکن است اتوبوسهای خیابان ولیعصر با یک خطا سرش را له کنند، ندارند. برای نمونه حتی یک ماشین نمیایستد، حتی یک نفر محض کنجکاوی نمیپرسد کهاین بچه وسط خیابان زیر این باران تند که حالا مثل یک چاله دورش را گرفته چه میکند! اورژانس همچنان نرسیده. پسرک را از ترس آسیب مغزی نمیشود تکان داد، حتی نمیشود اندکی جا به جایش کرد. سرش هنوز خون آلود است. دراز به دراز توی آن چاله آب، زیر بارش سیل آسا افتاده و رفته رفته به شدت به لرزه میافتد. مردم میآیند و میروند. حتی کسی برای فیلم گرفتن هم نمیایستد. گویا اتفاقی عادی رخ داده و همه به آن عادت داریم. انگار نه انگار که: یک نفر در آب دارد میسپارد جان...
پرده دوم... 20 دقیقه بعد
20 دقیقه از زمانی که پسرک دراز به دراز کنار خیابان شلوغ ولی عصر افتاده میگذرد که آمبولانس از راه میرسد. برخلاف مردم که به شدت عجله دارند، پزشکان اورژانس به هیچ وجه عجله ندارند. خونسردی بارز ترین خصیصهای است که از چشمهایشان میخوانی. مصدوم خیس را که حالا از شدت لرز دندانهایش به هم میخورد، روی برانکارد به ماشین انتقال میدهند. از عکاس میخواهند که عکس برندارد، مثل همیشه در جواب دیرکردشان میگویند که به موقع آمده اند و از تو میپرسند چه نسبتی با مصدوم داری کهاین قدر سوال میپرسی. میگویی خبرنگارم و نمیدانی چه سری دراین جمله است که خنده به لب پزشک مینشاند. با همان خنده میگوید: «چی میخوای بنویسی خانوم؟ میبریمش بیمارستان دیگه...بفرمایید، داریم میبریمش.» در کشویی آمبولانس را میبندد و پشت در گم میشود.
پرده سوم... 20 دقیقه بعد تر
به دفتر بر میگردی و پشت میزت مینشینی تا شرح واقعه را بنویسی، اما میشنوی که آمبولانس هنوزایستاده. سرک میکشی و میبینی که ماشین هنوز همان جاست و در آن بسته. همه میپرسند: «پس چرا نمیرود؟» همه نگران حال پسرک هستند اما آمبولانس گویا خیال حرکت ندارد. معلوم نیست پشت آن در چه خبر است. مینشینی و کمیبعد دوباره بر میخیزی و سرک میکشی و میبینی هنوز همان جاست. کفر همه بالا آمده. بار دیگر پایین میروی، دراین فاصله پلیس هم از راه میرسد و جمع خونسرد را تکمیل میکند. در پشت آمبولانس حالا باز است. موتورسیکلت سوار جوان هم چنان رنگ پریده است و داخل ماشین بالای سر مصدوم نشسته. دو طرفش دو پزشک اورژانس نشسته اند که کارهایی انجام میدهند و همزمان با پلیس صحبت میکنند. یکی شان پایین میآید و با پلیس پچ پچ میکند. صورت پسرک پیدا نیست اما بدنش را میبینم که لباسی به تن ندارد. میپرسم حال مصدوم چطور است و پس چرا حرکت نمیکند؟ جواب نمیدهند. دوباره میپرسم. پزشک بی حوصله است: «خانوم چی میخوای؟ من که نمیتونماینو بذارماینجا برم.» به موتورسیکلت سوار اشاره میکند و ادامه میدهد: «باید بره کلانتری، نمیشه که بذارم بره، باید تحویلش بدم.» دوباره به سمت پلیس برمیگردد که میپرسم اگر دراین فاصله برای مصدوم اتفاقی بیفتد چه؟ آن هم مصدومیکه 20 دقیقه زیر آب باران افتاده بوده و خون از سرش رفته. باز میخندد: «20 دقیقه؟ ... تو آب؟ ... کی گفته؟» بعد خنده اش را میخورد و ژست میگیرد: «خواهرم، اگه من تشخیص بدم علائم حیاتی مریض ضعیفه یااین قدر بدحاله که باید سریع منتقل بشه مطمئن باشاینجا نمیمونم.این حالش خوبه چیزیش نیست.» در تمام مدتی که کنارش میایستی و حرف میزنی همینها را یک ریز تکرار میکند. عاقبت پس ازاینکه چک و چانههایش را با تو و پلیس میزند، میپرد داخل ماشین و میگوید: «برو دیگه خواهر من... کارتو که کردی، خبرتو که گرفتی، صدا هم که ضبط کردی؟ برو.» یک بار دیگر در را میبندد و پشت آن گم میشود.
پرده چهارم... من زدم، من به هیچ کس نزدم
موتورسیکلت سوار را تحویل پلیس داده اند. چشمهایش پر از وحشت است. تا لحظه آخر بالای سر مصدوم مانده و بااین که میتوانسته اما نرفته. دوستش را خبر کرده که تنها نباشد اما چشمهایش پر از ترس است. دوستش برای او که موش آب کشیده شده لباس آورده. حواسش نیست. لباس را برعکس پوشیده است. میپرسم: «خوبی؟» جواب نمیدهد. دوباره میپرسم: «چطور شد که زدی بهش؟» حواسش نیست. میگوید: «آره من زدم.» بعد دست روی سرش میکشد و دنبالش که میروم انگار که بخواهد گریه کند میگوید:« من نزدم.. من به هیچ کس نزدم...» اصلا تو حال خودش نیست. میفهمد لباسش را بر عکس پوشیده، همان وسط خیابان از تنش در میآورد و دوباره میپوشد. دستهایش را مدام روی سرش میکشد. تحویل پلیس شده و بااینکه اورژانس گفته حال پسرک خوب است، اما او در آستانه سکته قرار دارد! بغض کرده و اصلا نگاهت نمیکند. معلوم نیست در نقطه خالی و بیهدفی که هر چند لحظه به آن زل میزند چه میبیند... تنهایش میگذارم.
پرده آخر... آسان و بی دردسر
به دفتر که بر میگردی و از بالا سرک میکشی، آمبولانس و پلیس و موتورسیکلت سوار، همه رفته اند. باران بند آمده، اثری هم از حادثهای که کمتر ازساعتی قبل اتفاق افتاده، نیست. اما خیابان همان خیابان است و مردم همان مردم... ماشینها هنوز بوق میزنند و با شتاب از خیابان خیس عبور میکنند. به فرض حتی تحمل لحظهایایستادن برای عبور یک عابر را ندارند. عابرها بدتر از ماشینها... با عجله میروند و میآیند، مثل مورچههایی که تند و تند به هم تنه میزنند و از کنار هم رد میشوند و میروند و بر میگردند و هیچ عاملی جز شاید دانهای روی زمین، عامل بازدارنده آنها ازاین شتاب نخواهد بود. انسانهایی کهاین روزها آموختهاند اگر آب و دانی دیدند از حرکت بایستند در غیراین صورت، سر پر دردسر خود را به درد بیشتر نیندازند. مردمیکه در روزهای گذشته برای دریافت اندکی بنزین و ذخیره آن قبل از اعمال گرانیها، در صفهای پمپ بنزین غوغا کردند و تحمل چند ساعت معطلی در صفها را به جان خریدند و تا نیمه شب در جایگاههای دریافت سوخت ماندند، همان مردمیهستند که امروز حتی چند ثانیه نیز برایایستادن بالای سر جوانی که کنج خیابان به حال مرگ افتاده بود وقت نگذاشتند. در گذشته اگر به فیلم گرفتن میایستادیم و جان کندن همنوع برایمان جذابیت بصری داشت،این روزها حتی درد و جان دادن نیز هیجان خود را برای ما جماعت بیمار از دست داده. دغدغه آب و نان و معیشت و اقتصاد، تنها چیزی است که میتواند ما را ساعتها در کنار هم در صفهایی مانند توزیع سبد کالا نگاه دارد. غیر ازاین کاری به کار هم نداریم، کاری به کار آنها که مسئولیت به گردن دارند نیز نداریم. ما عجول و بی حوصله شدهایم و آنها، خونسرد و پایدار. فرقی نمیکنداین مسئولیت، مدیریت یک سازمان باشد یا به وقت رساندن ماشین اورژانس. خونسردی و کتمان، گویا به رمز موفقیت تبدیل شده. میآیند و میمانند و میخندند و میروند، کم مانده سیگاری هم به نرمیبالای سر مریض دود کنند تا خونسردی شان کامل شود. برای مردم هم، تا زمانی که برای عزیز خودشان اتفاقی نیفتاده باشد، هیچ چیز مهم نیست. اوج احساس مردم حالا دراین خلاصه شده که جلویت را بگیرند و بگویند: «داشتی با اورژانس حرف میزدی؟ پسره حالش خوب بود؟» و تو پوزخند بزنی و بگویی: «خوب بود.» در جواب تو دستها را رو به آسمان بلند میکنند و شکرایزد میگویند. فکر میکنی: تنها کاری که هم آسان است هم بی دردسر.