-
يكشنبه, ۱۵ دی ۱۳۹۲، ۰۹:۵۱ ق.ظ
-
۲۵۶
مصطفی لعل شاطری: اگر شما نیز جزء آن گروه از افرادی می باشید که فکر می کنند اجنه به صورت انفرادی و جدای از یکدیگر زندگی می نمایند و هیچ گاه دارای بستگانی نمی باشند، باید بدانید که کاملاً در اشتباه به سر می برید، چرا که روایات و اسناد تاریخی زندگی گروهی اجنه را تایید نموده اند!؟
در روایتی از امام صادق (ع) در باب زندگی خویشاوندی اجنه آمده است که ایشان فرموده اند: گاهی اوقات زنی از اجنه که عفراء نام داشت به محضر پیغمبر (ص) می آمد و کلام نورانی پیغمبر اکرم (ص) را گوش می داد و صالحینی از اجنه را نزد پیغمبر اکرم (ص) می آورد تا به دست پیامبر (ص) مسلمان شوند تا اینکه مدتی از عفراء خبری نبود و دیده نمی شد؛ پس پیامبر (ص) سراغ عفراء را از جبرئیل گرفت. جبرئیل جواب داد عفراء خواهری دارد که بخاطر خدا او را دوست می دارد و به دیدار او رفته است.
پس پیغمبر اکرم (ص) فرمودند: خوشا به حال آن هایی که همدیگر را بخاطر خدا دوست داشته باشند چرا که خداوند در بهشت، عمودی از یاقوت سرخ خلق کرده که بر آن یاقوت سرخ هفتاد هزار قصر می باشد و در هر قصری هفتاد هزار اتاق وجود دارد. خداوند این قصرها را برای کسانی آفریده است که همدیگر را بخاطر خدا دوست داشته باشند و به دیدار یکدیگر بروند.
پس از آنکه عفراء از دیدار خواهرش برگشت و خدمت پیامبر (ص) رسید، پیامبر اکرم (ص) به عفراء فرمودند: ای عفراء! در این سفر چه چیز مهمی مشاهده کردی؟
عفراء گفت عجایب زیادی مشاهده کردم، و تمام آن را برای پیامبر (ص) ذکر نمود.
در روایتی دیگر، در کشکول شیخ بهایی در باب نسبت خانوادگی اجنه با یکدیگر وی بیان می دارد: شیخ برهان الدین موصلی که مردی دانشمند بود، برای من تعریف نمود که از مصر به اراده حج گذاردن به سوی مکه معظمه می آمدیم. بین راه به منزلی فرود آمدیم، ناگهان ماری بیرون آمد، مردم برای کشتن مار شتافتند و پسرعمویم بر آنان پیشی گرفت و آن را بکشت.
همان زمان دیدیم ماری به دور وی پیچید و دیگر آن مار را ندیدیم، گویا ناپدید شد، اما پسرعمویم به سرعت راه می رفت. از این رو عده ای بر اسب و دیگر چهارپایان سوار شدند و خواستند پسرعمویم را بازگردانند، اما نتوانستند به او برسند و وی به همان ترتیب از چشممان دور افتاد. این واقعه بر ما سخت و ناراحت کننده بود. تا این که عصر آن روز ناگاه وی را دیدیم که با آرامش و وقار بسیاری می آمد. پیشوازش کردیم و پرسیدیم: چه اتفاقی افتاد؟ گفت: هیچ، چنان که دیدید آن مار را کشتم و او با من چنان کرد که دیدید؛ یعنی خود را بین گروهی جن دیدم که یکی از آن ها می گفت: تو پدرم را کُشتی. تعدادشان لحظه به لحظه در اطراف من زیادتر می شد تا اینکه کسی را دیدم که به من نزدیک شده و گفت: بگو که من خداشناس و پیرو شریعت محمدم و سپس به من و آن گروه اشاره کرد که به قضاوت رویم. به راه افتادیم تا به پیرمرد بزرگواری رسیدیم که بر سکوئی نشسته بود. گفت: رهایش کنید و ادعایتان را بگویید.
آنان گفتند: ادعای ما این است که وی پدر ما را کشته است. پیر پرسید: آیا آنچه می گویند درست است؟
گفتم: نه به خدا! ما جماعتی بودیم که برای حج می رفتیم و به منزلی فرود آمدیم. در آن منزل، ماری نمایان شد، دوستان و همراهانم برای کشتن مار هجوم آوردند، من نیز در بین آنان بودم، در نتیجه من بر آنان پیش دستی نموده و مار را با ضربه ای کشتم.
آن جنّ پیر، هنگامی که سخنان مرا شنید گفت: رهایش کنید برود، چرا که من در زمان رسول خدا (ص) درون درختی بودم که از پیغمبر خدا (ص) شنیدم که می فرمود: «اگر کسی از اجنه به هیأتی جز هیأت خود درآید و کشته شود، نه دیه بر قاتل است و نه قصاص»، وی را بازگردانید. سپس آنان پیش آمدند و مرا از جایگاهشان به قافله رساندند.
منابع:
1- محمدباقر مجلسی. بحارالانوار، ج6: ص 80.
2- شیخ بهایی. کشکول، ترجمه بهمن رازانی: ص 281.