چگونگی کشته شدن عمر

  • ۱۹۳

بر پایه‌ برخی نقل‌ها به ویژه آنچه طبری روایت کرده،‌کسانی مدعی شده‌اند که عمر با توطئه‌ کعب الاحبار به قتل رسیده است. خبر مزبور در شکل‌های مختلفی مطرح شده و به نظر می‌رسد که هر کسی به شکلی آن را تغییر داده است.


مورخان و محدثان اهل سنت برای قرن‌ها این خبر را در کتب خویش روایت می‌کردند اما چندان به پیشگویی‌ها و اخبار کعب و امثال او باور داشتند که هیچ گمانی درباره‌ی نقش کعب در قتل خلیفه نمی‌بردند. جاحظ که نقادی عقلگرا است درباره‌ی آنچه کعب از توات نقل کرده (به رغم آنکه در تورات چنین اخباری وجود ندارد) تنها می‌گوید: گمان من بر این است که بسیاری از این مطالب که با عبارت «نجد فی الکتب» یا «مکتوب فی التورات» نقل شده در اصل از «کتب الانبیاء» و آثاری از کتاب‌های سلیمان و اَشْعیای پیغمبر است. اگر مطالب نقل شده از او درباره‌ی صفات عمر، ‌از خود وی باشد (چون خود وی اهل جعل خبر نیست) جز با توجیه ما نمی‌توان مشکل را حل کرد.[1] بنابراین جاحظ خردگرا هم نتوانسته است تردیدی درباره‌ی کعب الاحبار داشته باشد. به هر روی، خبر دادن از قتل عمر پیش از وقوع حادثه و اظهار این که کعب این خبر را در کتاب‌های پیشین دیده، هیچ توجه اصحاب رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ و سایر مسلمانان را به خود جلب نکرده و این تنها در سال‌های اخیر است که در این باره مطالبی گفته شده است.
به باور ما، در این که به راستی کعب چنین مطلبی را گفته باشد تردید وجود دارد. آنچه سبب جعل این خبر از قول کعب شده، چیزی جز علاقه‌ی برخی از ساده‌لوحان به این امر نبوده که از شهادت خلیفه در تورات یا دیگر کتب یاد شده، به ویژه که درباره‌ی لقب شهید تأکید خاصی شده است. افزون بر آن، اخبار زیادی درباره‌ی خبردادن دیگران از قتل عمر در مصادر نقل شده که شماری از آنها را ابن سعد گردآوری کرده و عمده آن به نقل از «هاتف غیبی» یا «جن» است که مثلاً در شعری که صدای خواننده شنیده می‌شده اما کسی دیده نمی‌شده، چنین خبری ابراز شده است.[2] آنچه در برخی از متون آمده آن است که کعب پیش از ماجرای قتل خلیفه به او گفته بود که وی را در تورات امامی عادل و شهید یافته است. عمر گفته بود: چگونه او در مدینه شهید خواهد شد؟[3] پس از آن که عمر در مسجد ضربت خورد، کعب نزد او آمد و گفت: آیا به تو خبر ندادم که تو شهید هستی؟[4]
اگر اخبار به همین جا خاتمه می‌یافت مشکلی نبود، اما ابن سعد نقل دیگری از سعد الجاری غلام آزاده شده عمر نقل کرده است: ام‌کلثوم به عمر گفت: کعب یهودی می‌گوید: عمر بر بابی از ابواب جهنم ایستاده است. عمر در پی کعب فرستاد. کعب نزد وی آمد و به عمر گفت: به خدا سوگند ذی حجه نخواهد گذشت جز آن که تو در بهشت خواهی بود. عمر گفت: چگونه است که یک بار لبِ درِ جهنم ایستاده‌ام و یک بار در بهشت هستم؟ کعب گفت: ما در کتاب الله چنین یافته‌ایم که تو بر در جهنم ایستاده‌ای و نمی‌گذاری کسی داخل جهنم شود، وقتی تو مردی، مردم همچنان به جهنم خواهند رفت![5]
به نظر ما آنچه ماهیت ماجرا را آشکار می‌کند روایتی از ابن سعد است، ‌او از قول کعب آورده است که به عمر گفت: در بنی‌اسرائیل پادشاهی بود که وقتی از او یاد می‌کنیم، به یاد تو می‌افتیم. پیامبری در کنار این پادشاه بود، زمانی به شاه گفت: وصیت خود را بنویس، تو تا سه روز خواهی مرد. آن شاه گفت: خدایا اگر می‌دانی که من در حکمرانی خود به عدالت رفتار می‌کنم و در امور از تو پیروی می‌کنم آن اندازه بر عمر من بیفزا تا فرزندم بزرگ شده امتم رشد یابد. خدا این سخن را به پیامبرش رساند و گفت که پانزده سال بر عمر او افزودم. پس از آنکه عمر مجروح شد، کعب به او گفت: اگر عمر از خدا بخواهد، خداوند او را حفظ می‌کند. خبر را به عمر رساندند اما عمر گفت: خدایا جان مرا بگیر در حالی که مورد سرزنش نبوده و عاجز نباشم.[6]
به باور ما خبر مزبور مورد تغییر و تحریف قرار گرفته و گویی چنین شده که کعب سه روز قبل از واقعه قتل عمر (که در اصل سه روز قبل از مردن عمر و بعد از زمان مجروح شدن بوده) به او گفت تا سه روز خواهی مرد، ‌از خدا بخواه که نمیری. جالب است که گفته‌اند: کعب روز دوم آمد و اظهار داشت که یک روز مانده و... با نظر ما این خبر صحیح است.
اکنون به گزارش طبری که صورت تحریف یافته‌ی اصل خبر است و از مِسْور بن مَخْرمه روایت شده، توجه کنید: او می‌گوید: پس از مذاکره ابولؤلؤ با عمر بر سر خراج او، و در خواست عمر از وی در ساختن یک آسیاب، ابولؤلؤ به کنایت او را تهدید کرد. فردای آن روز کعب الاحبار نزد خلیفه آمده، به وی گفت: وصیت کن! تو تا سه روز دیگر خواهی مرد. عمر پرسید: تو نام مرا در تورات دیده‌ای. کعب گفت: نه، اما وصف تو را دیده‌ام و این را که عمر تو به پایان رسیده است ـ در این هنگام، عمر هیچ احساس بیماری نمی‌کرد ـ فردای آن روز کعب آمد و گفت: از آن سه روز یک روز رفته و دو روز مانده است. کعب باز، روز سوم آمد و گفت: دو روز رفته و تنها یک روز و یک شب مانده است. صبح روز بعد ابولؤلؤ عمر را در مسجد مورد حمله قرار داد و شش ضربت بر او زد.[7]
این خبر، صراحت در آن دارد که کعب الاحبار از پیش از قتل عمر آگاه بوده است. اما وقتی این خبر با روایت ابن سعد مقایسه شود، می‌توان دریافت که اصل ماجرا از این قرار بوده است: کعب با آگاهی از حکایتی اسرائیلی درباره‌ی سلطان بنی اسرائیل و پیامبری که در کنارش بوده و مسائلی که میان آن دو جریان یافته است، ‌پس از مجروح شدن عمر نزد وی آمده و آن حکایت تورات و مسأله سه روز را نقل کرده است. از اتفاق، عمر سه روز بعد از جراحتی که بر وی وارد آمده، درگذشت. بدین ترتیب، بعدها در خبر یاد شده در ابن سعد، تغییراتی رخ داد و ماجرا به صورت غیر طبیعی، آنچنان که گویی کعب از قتل عمر آگاهی داشته، ارائه شد. این کار می‌توانست از روی تعمد صورت گرفته باشد. بدین معنا که با توجه به شیفتگی مسلمانان به اخبار غیبی اهل کتاب،‌ اعتباری برای خلیفه دوم درست شود؛ گویی نام و مشخصات و کیفیت درگذشت وی هم در کتاب‌های آسمانی آمده است. این نقل که کعب پس از مجروح شدن عمر اظهار می‌کرد، اگر او از خدا بخواهد تا اجل وی را تأخیر اندازد، خداوند اجلش را تأخیر خواهد انداخت،[8] شاهدی بر همان مقایسه کعب بین عمر و شاه بنی اسرائیل است. کعب از روی علاقه به خلیفه، به او توصیه کرد تا از خدا بخواهد اجلش را تأخیر اندازد تا بتواند پانزده سال دیگر زندگی کند.
گذشت که مورخان، به رغم آن که خبر طبری را دیده و باور کرده‌اند که کعب الاحبار از پیش، خبر قتل عمر را داشته است، گمان بد به وی نبرده‌اند. سخن در این است که اساساً قضیه به گونه‌ای دیگر بوده است، آنچه سبب حسن ظن مورخان به کعب الاحبار شده، ‌شدت اعتمادشان به گفته‌های این شخص و باورشان به کرامات خلیفه بوده است. در عین حال برخی از محققان جدید اهل سنت، خبر مذکور را دلیل بر توطئه‌ی یهود و مشارکت آنان در قتل عمر دانسته‌اند.[9] یکی از این نویسندگان کعب الاحبار را طراح اصلی توطئه‌ی قتل عمر دانسته و گفته است که او ابولؤلؤ را بر این کار تحریک کرده است. استناد او خبر طبری و نقلی است که ابن اثیر از طبری آورده است.[10]
درباره‌ی قتل خلیفه آنچه به صراحت در تاریخ گزارش شده حکایت از آن دارد که این مسأله تنها به عمر و ابولؤلؤ مربوط بوده و انگیزه‌ی آن دست کم در ظاهر، این احساس قاتل بوده است که درباره‌ی او سختگیری شده و مالیات زیادی از وی دریافت می‌شده است. او در این باره به عمر شکایت کرد؛ اما خلیفه به شکایت او توجهی نکرد و گفت: ‌در قیاس با توان و مهارت او و طبعاً درآمد او، ‌مقدار پولی که از او گرفته می‌شود، زیاد نیست. چندی بعد از آن، حادثه‌ی ترور رخ داد و طبیعی بود که کاملاً در ارتباط با جر و بحثی باشد که میان قاتل و خلیفه رخ داده است.
مسعودی کیفیت واقعه را چنین گزارش می‌کند: عمر اجازه ورود عجمان را به مدینه نمی‌داد.[11] مغیره به او نوشت: من غلامی دارم که نقاش، آهنگر و نجار بوده و بکار مردم مدینه می‌آید، اگر اجازه می‌دهی او را نزد تو بفرستم. عمر به وی اجازه داد و ابولؤلؤ به مدینه آمد. مغیره برای هر روز دو درهم از او می‌گرفت. زمانی، ابولؤلؤ نزد عمر آمده و از زیادی خراج خود شکایت کرد. عمر گفت: چه کاری انجام می‌دهی؟ ابولؤلؤ کارهای نقاشی و نجاری و آهنگری خود را شرح داد. عمر گفت: با توجه به کارهایی که انجام می‌دهی، خراج تو زیاد نیست. پس از چندی، عمر از وی خواست تا یک آسیاب بادی بسازد. او گفت: برای وی آسیابی خواهد ساخت که تمام مردم از آن سخن بگویند! عمر از این سخن بوی تهدید شنید اما به چیزی نگرفت. پس از آن بود که عمر را صبحگاهان در یکی از زوایای مسجد به قتل رساند. او دوازده نفر دیگر را نیز مجروح کرد که شش تن آنان مردند. بعد از آن خود را با خنجر به قتل رساند.[12] مسعودی ابولؤلؤ را «مجوسی» دانسته، اما در برخی مصادر، بر مسیحی بودن وی تأکید شده است.[13] این ماجرا، نشان می‌دهد که قضیه جنبه‌ی شخصی داشته است.[14] از ابولؤلؤ نقل کرده‌اند که گویا پس از آن که عمر به اعتراض او جواب نداد، گفت: چگونه عدالت خلیفه شامل حال همه می‌شود به جز من؟[15]
در میان انگیزه‌های او می‌توان به این نکته نیز توجه داشت که ابو لؤلؤ بر آن بوده تا در برابر احساس شکستی که ایرانیان در برخورد با مسلمانان داشته‌اند این گونه انتقام بگیرد. در اثبات این جهت، شاهدی وجود ندارد.
در این میان، شیعیان که دل خوشی از رفتار خلیفه نداشتند، بعدها موضع مثبتی درباره‌ی ابولؤلؤ اتخاذ کردند. مقدسی می‌گوید: یک رافضی، بر ابولؤلؤ ترحم می‌کرد. به او گفتند: او مجوسی بود، آیا بر مجوسی رحمت می‌فرستی؟ گفت: کانت طَعْنَته اسلامُه.[16] همین که او را ضربه زده، دلیل بر مسلمانی اوست. در ادبیات عامیانه‌ی شیعی هم شواهدی وجود دارد که نشان می‌دهد وی محبوبیتی میان توده‌های شیعه داشته است. برخی از این شعار را در تاریخ تشیع در ایران آورده‌ایم. به علاوه محلی هم به عنوان مزار وی در کاشان وجود دارد که بر اساس برخی از قصه‌های عامیانه طرح شده و فاقد مستند تاریخی است.[17]
در این باره که چه کسی ابولؤلؤ را تحریک کرده چند احتمال مطرح بود. یک سخن، رأی عبیدالله فرزند عمر بود. او به ادعای این که هرمزان، در این ماجرا با وی شریک جرم بوده و روز قل آنان را با یکدیگر دیده، هرمزان، همسر و دختر ابولؤلؤ را کشت. عبیدالله هیچ دلیلی برای این اقدام خود نداشت و طبعاً به دلیل قتل سه نفر، که کسی جز حکومت نمی‌توانست حامی خون آنان باشد، باید قصاص می‌شد. یعقوبی می‌گوید: عمر در همان حالت جراحت، توصیه کرده بود که عبیدالله باید قصاص شود،[18] اما عثمان از این کار خودداری ورزید و گفت: اگر چنین کنیم، مردم خواهند گفت: دیروز پدر را کشتند و امروز پسر را.[19]
حدس دوم که از خود خلیفه بود این بود که، شاید برخی از مهاجرین در این واقعه دستی داشته‌اند. به همین دلیل وی ابن عباس را نزد آنان فرستاد تا از آنان بپرسد: أعَنْ ملاءٍ مِنْکم؟ آیا قتل من شما فرمودید؟ و آنان گفتند: ‌معاذ الله! ما عَلِمْنا و مَا اطَّلَعْنا،[20] تاریخ درگذشت خلیفه، بیست و ششم یا بیست و هفتم ماه ذی حجه سال بیست و سوم هجرت گزارش شده است، ‌این در حالی است که او تنها پنجاه و پنج سال از عمرش گذشته بود،[21] گرچه در قولی از معاویه! آمده است که او شصت و سه سال داشته است.[22] شاید این جعل برای آن بوده تا او را هم سن و سال رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله و سلّم ـ معرفی کنند.
عمر در روزهای پایانی عمر که مجروح افتاده بود گویا از زندگی دنیای خود چندان رضایتی نداشت. او مرتب می‌گفت: «یا لیتنی لم أکُ شیئاً، لیْتَ لم تَلِدْنی أُمّی، لیتَ کنْتُ نَسیاً منسیّا، یا لیتنی کُنْت حائکاً أعیش من عمل یدی»،[23] ای کاش من هیچ بودم، ای کاش مادرم مرا نزاییده بود، ای کاش من به فراموشی سپرده شده بودم، ای کاش بافنده بودم و از دست رنج خود زندگی می‌کردم.
[1] . الحیوان،‌ج4، صص203 ـ 202.
[2] . نک: طبقات الکبری، ج3، صص374 ـ 334؛ تاریخ المدینه المنوره، ج3، صص891 ـ 888.
[3] . حلیه الاولیاء، ج5، ص388، ج6، 13؛ شکل مفصل‌تر آن را ببینید در: تاریخ المدینه المنوره، ج3، ص392؛ تاریخ الخلفاء، ص133.
[4] . طبقات الکبری،‌ج3، ص342؛ شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، ج12، ص191؛ الامامه و السیاسه، ج1، ص40.
[5] . طبقات الکبری، ج3، ص332؛ و نک: تاریخ الخلفاء، ص140؛ حلیه الاولیاء،‌ج6، ص23.
[6] . طبقات الکبری، ج3، ص354؛ تاریخ الخلفاء، ص154.
[7] . تاریخ الطبری، ج4، ص191؛ الکامل، ج3، ص26؛ نهایه الارب، ج19، ص374؛ همین خبر را با اختلاف اندکی ابن شبه نقل کرده است. فردی که در سند طبری و ابن شبه مشترک است، ‌عبدالعزیز بن عمر بن عبدالرحمان بن عوف است. نک: تاریخ المدینه المنوره، ج3، ص891.
[8] . طبقات الکبری، ج3، ص361؛ المصنف، عبدالرزاق، ج11، ص225.
[9] . گویا پیش از همه ابوریه این امر را با توجه به خبر طبری یادآور شده است، اضواء علی السنه المحمدیه، صص155 ـ 153؛ فی العبور الحضاری «کعب الاحبار» صص204 ـ 200.
[10] . اثر اهل الکتاب فی الفتن و الحروب الاهلیه، صص237، 240.
[11] . بنا به نقل منابع،‌عمر اجازه ورود به افراد بالغ را از عجمان به مدینه نمی‌داد، از قضا همین یک مورد که اجازه ورود یافت، دست به قتل خلیفه زد. پس از آن عمر افرادی را که موافق آمدن این قبیل کسان به مدینه بودند سرزنش کرده آنان را مسبب قتل خود خواند. نک: تاریخ المدینه المنوره،‌ج2، ص889، 903، 904؛ النهایه فی غریب الحدیث، ج3، ص286؛ مخالفان نظر وی می‌گفتند که مدینه جز با ورود علوج ـ افراد عجمی که با تحقیر با این اسم یاد می‌شدند ـ آباد نمی‌شود.
[12] . مروج الذهب، ج2، صص320 ـ 321؛ و نک: تاریخ المدینه المنوره، ج2، ص888؛ طبقات الکبری، ج3، ص345؛ مناقب عمر، ابن جوزی، ص210.
[13] . تاریخ الطبری، ج4، ص190.
[14] . بنابراین دفاع از وی از طرف هیچ رقه و گروهی روا نیست؛ گرچه برخی از قدیم او را مسلمان دانسته و قتل خلیفه را برخاسته از اختلافات مذهبی دانسته‌اند. نک: البدء و التاریخ، ج5، ص194.
[15] . حیاه الدنیا، ج1، ص51.
[16] . البدء و التاریخ، ج5، ص194. داستان‌های عوامانه‌ی زیادی در متون قصه‌ای شیعیان و همچنین ادبیات منظوم آنان در این باره از قرن ششم ـ هفتم به بعد رواج یافته است.
[17] . در این باره، میرزا عبدالله افندی کتاب مفصلی با عنوان «تحفه‌ی فیروزیه» نگاشته است که ما خلاصه آن را در کتاب «صفویه در عرصه دین، فرهنگ و سیاست» مجلد 1، صص414ـ480 آورده‌ایم.
[18] . تاریخ الیعقوبی، ج2، ص161.
[19] . تاریخ گزیده، ص186.
[20] . تاریخ گزیده، ص184؛ طبقات الکبری، ج3، ص348؛ المصنف، عبدالرزاق، ج6، ص52؛ تاریخ المدینه المنوره، ج2، ص904.
[21] . المعارف، ابن قتیبه، ص183؛ و برای اقوال دیگر نک: معرفه الصحابه، ج1، ص194 به بعد.
[22] . تاریخ خلیفه بن خیاط، ص53.
[23] . الزهد و الرقائق، صص79، 80، 145، 146؛ بهجه المجالس، ج2، ص399؛ حیاه الصحابه، ج2، ص115؛ طبقات الکبری، ج3، صص361 ـ 360؛ تاریخ المدینه المنوره، ج2، ص920؛ الامالی، مفید، ص50.
رسول جعفریان - تاریخ سیاسی اسلام (تاریخ خلفا)، ص105


تنها امکان ارسال نظر خصوصی وجود دارد
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
نظر شما به هیچ وجه امکان عمومی شدن در قسمت نظرات را ندارد، و تنها راه پاسخگویی به آن نیز از طریق پست الکترونیک می‌باشد. بنابراین در صورتیکه مایل به دریافت پاسخ هستید، پست الکترونیک خود را وارد کنید.
hansen_html_code